4.Bet

446 147 13
                                    


سرشو برگردوندو خودشو بخاطر این طرز فکرش سرزنش کرد،هیچوقت انقدر دقیق به جزئیات یک نفر دقت نکرده بود.
یونجون فنجون قهوه رو جلوی سوبین گذاشت و کنارش روی صندلی نشست.
+خب از خودت بگو
سوبین با انگشتاش روی میز ضرب گرفت. هیچ ایده ای نداشت که باید چطوری خودش رو معرفی کنه.
_چی بگم؟
+نمیدونم،مثال چند سالته،دانشجویی یا کار
میکنی،علایقتو بگو و یه همچین چیزایی و راستی...اسمتم نگفتی.
سوبین گلوش رو صاف کردو گفت:
_من چوی سوبینم،نوزده سالمه و دانشگاه دونگسئو درس میخونم.فعلا کار نمیکنم اما تو فکرش هستم و اینکه به موسیقی و نقاشی علاقه زیادی دارم.
یونجون ابرو هاشو بالا انداخت و به پشتی صندلیش تکیه داد.
+خب پس مثل اینکه خیلی بچه درسخونی،کنار درست به نقاشی و موسیقیم علاقه داری،خوبه.
چند لحظه سکوت کردن،یونجون ادامه داد:
+همونطور که گفته بودم و خودتم میدونستی از قبل،من چوی یونجونم.بیست و دو سالمه و رشتم تو دانشگاه موسیقی بوده،میشه گفت به بیشترسازها مسلطم،اما پیانو و ویولن رو هم بیشتر دوست دارم و هم مسلط ترم.گفتی به موسیقی
علاقه داری،سازی هم هست که بتونی بزنی؟
سوبین سر فنجون رو از لباش فاصله داد و اون رو روی میز گذاشت.
_نه نمیتونم.
یونجون خواست حرفی بزنه که سوبین ادامه داد:
_به خاطر اینکه خجالت میکشیدم برم کلاس،هیچوقت نتونستم چیزی یاد بگیرم.
یونجون متعجب از حرفا و حرکات سوبین جرعه ای از قهوه داخل فنجونش رو نوشید و گفت:
_پس پسر خجالتی و گوشه گیری هستی!
برای سوبین جالب بود که یونجون از هر حرفش یه نتیجه کلژ راجع به خصوصیاتش می‌گرفت.حس میکرد یونجون داره به حرفاش اهمیت میده.
با سرش حرف یونجون رو تأکید کرد.
سوبین فنجونش رو دوباره بالا بردو خواست همه محتویاتش رو سر بکشه که یونجون داد زد:
+نههه،چیکار میکنی !؟
سوبین فنجون رو پایین اورد و با دهن باز به پسر رو به روش نگاه کرد وپرسید:
_دارم قهوه میخورم،واضح نیست؟
یونجون کف دستش رو به پیشونیش کوبید و گفت:
_قهوه رو که یهو سر نمیکشن،اینطوری از مزه
واقعیش هیچی نمیفهمی،اروم اروم باید بخوریش نه اینکه مثل آب همشو بدی بالا
سوبین نگاهی به قهوه و یونجون کرد.کارای اون پسر مو زرد،مثل خودش عجیب بودن.مگه اروم خوردنش با سر کشیدنش چه فرقی داره که اون داشت خودشو میکشت؟
_من واقعا برام فرقی نداره...
+نه اصول خوردن قهوه رو باید یاد بگیری،فهمیدی بچه؟
با صدای بلند گفت:
_بچه خودتی من فقط سه سال ازت کوچیک ترم!
یونجون نگاهی به پسر تخس روبه روش انداخت.اون خیلی کیوت بود،حداقل از نظر یونجون اینطور بود.وقتی حرف میزد چالهای گونش معلوم میشدن و اونو کیوت تر میکردن و حالا با این لحن حرف زدن واقعا هم شبیه بچها شده بود.
+برای من بچه ای
سوبین فنجون رو گرفت و قهوه رو تا آخر سر کشید. دقیقا به نقطه ای رسیده بود که کارد میزدن خون نمیومد.
از جاش بلند شد و کیفش رو برداشت.
_ممنون بابت قهوه
یونجون بلند شد و جلوی سوبین سد راهش شد.
+هی هی کجا میری؟تازه داشتیم آشنا میشدیم!
سوبین بدون نگاه کردن به یونجون گفت:
_من بچم برو با همسنای خودت اشنا شو.
یونجون بی اختیار خنده بلندی کرد و دستشو رو شونه سوبین گذاشت و ضربه آرومی بهش زد.
+بیخیال،داشتم شوخی میکردم.
سوبین هنوزم از تماس چشماش با یونجون خودداری میکرد و جوری جلوه میداد انگار طرح و رنگ دیوارهای رنگ و رو رفته براش خیلی جذاب تر بودن تا نگاه کردن به یون.
سرش رو پایین برد و به سر سوبین نزدیک کرد تا شاید بتونه توجهش رو جلب کنه.
سوبین یه قدم عقب تر رفت و با تعجب به یونجون نگاه کرد. تقریبا قلبش توی دهنش میزد و میتونست صداش رو بشنوه.
+اوه اذیت شدی؟منظور بدی نداشتم.ببخشید سوبینا.
سوبین جوری که به گوش یونجون نرسه زمزمه کرد:
_سو...سوبینا؟
+خب؟نمیری دیگه؟
سوبین فکری به سرش زدو لبخند شیطانیی به یونجون زد.
_یه شرط دارم!

یکم ووت بدین خب اینهمه سین میخوره ولی ووت نمیدین انگیزه ای برای آپش نمیمونه دوستان🚶

_YG

Still with you [Completed✓]Where stories live. Discover now