13.Dreams come true

490 109 49
                                    

های دوباره و برای آخرین بار با این بوک(بغض)*
دوستاااان استیل ویت یو هم تموم شد...اولین شورت استوری یونبین که نوشتم و قطعا خطاهای زیادی توش داشت مثل نگارشی یا خط داستانی یا حتی ممکنه از پایان خوشتون نیاد و من ازتون متشکرم که تا اینجا با استیل ویت یو موندین=)))
منتظر باشین حتما که با یه فیک کامل و خفن هم ورژن تهگیو هم ورژن یونبین برمیگردم و اون رو اگر از دست بدین دیگه رسما...😂
خلاصه که اینم پارت اخر.
_YG

انگار سالها بود که حرف نزده بود.چشمهاش با زور باز میشدن.با صدایی که از ته گلوش خارج میشد گفت:
_مامان...یون...جون؟
اونقدر اروم حرف میزد که به سختی توانایی شنیدن کلماتشو داشتن.
+یونجون؟
سوبین که انگار قدرت تکلمش دوباره برگشته بود با صدای بلند تری گفت:
_همونی که گفتم بهم...آخ!
به سرم روی دستش اعتنایی نکرد.داستان چی بود؟یونجون کجا بود؟سوبین چرا توی بیمارستان بود؟ چرا های زیادی تو ذهنش داشت که باید جوابشونو پیدا میکرد.
لباس مادرشو کشید و وادارش کرد تا بهش گوش بده.

_همون ک گفتم بهم پیانو یاد میده.

-خانوم لطفا از مریض فاصله بگیرید و نگران نباشید.ایشون پنج روز بستری بودن طبیعیه که هذیون بگن.

گیج و گنگ به اطرافش نگاه میکرد تا شاید بتونه یونجون رو ببینه،اما نبود.یونجون پیش سوبین نبود...

**

+سوبین پسرم تو فقط دو روزه که مرخص شدی و الان داری میری بیرون؟انقدر واجبه؟

_حداقل به قدری واجب هست که بخوام با سر شکسته و باندپیچی شده برم دنبالش...

سوار مترو شد و توی ایستگاه همیشگی،ایستگاه ساسانگ پیاده شد.نمیدونست به چی فکر کنه و چیکار کنه که جواب سوالای خودشو بده.تموم ذهنش یونجون بود.یونجونی که غیبش زده بود و سوبین حتی به عقل خودش هم شک کرده بود.
دویید تا به مغازه ی یونجون برسه.ولی هیچ چیز بجز همون خرابه ای که روبه روی دانشگاه دیده بود، نبود.جلوتر رفت...انگار سطل آب یخ روش ریخته بودن.

_پس همش خواب بوده.از اولشم میدونستم...میدونستم که نباید باور کنم.

به دیوار تکیه داد.زانوهاشو تو بغلش گرفت و به اشکاش اجازه جاری شدن داد.ولی اون واقعی بود.
سوبین لمسش کرد،سوبین بوسیدش...چطور میتونست خواب باشه؟
احساساتش چی؟اون احساسات عمیق و شیرینی که تا ته دل سوبین میرفت و برای پسر بزرگتر دلش ضعف میرفت،پس اونا چی بودن؟
شاید سوبین باید میدونست اون همیشه پسر رویاییش(Dreamy boy)میمونه.
نمیدونست چند ساعته که کنار اون خرابه داره گریه میکنه.فقط دلتنگی برای یونجون داشت اون رو از پا در میاورد.

+ببخشید آقا،شما حالتون خوبه؟

سوبین بدون هیچ حرکتی تو همون حالت موند.صدای آشنا و گرمی که به گوشش میخورد اشکهاشو متوقف کرده بودن.

+صدامو میشنوین؟

سرشو بالا اورد و چشماش توی دوتا تیله های شفاف مشکی رنگ پسر روبه روش قفل شدن.این دیگه خواب نبود.سوبین پیداش کرده بود.
پسر با موهای طلایی که حالا بخاطر باد روی هوا مونده بودن و تیپ ساده اش دستش رو سمتش دراز کرد.

+میخواین کمکتون کنم؟...ببخشید خودمو معرفی نکردم.من چوی یونجون هستم.

                                   THE END
*****

Still with you [Completed✓]Where stories live. Discover now