10.Gay bar

371 118 13
                                    


_گ...گی بار؟

+چیش عجیبه؟

سوبین متعجب از اینکه چقدر یونجون تو ذهنش به یونجونی که الان کنارش بود شباهت داره بدون هیچ حرف دیگه ای بهش نزدیکتر شد و باهم از پله های چوبی که روی هرکدوم پا میزاشتن صدای تق تق چوبهاشون بلند میشد، گذشتن.
صدای آهنگ بلند تر از هر لحظه دیگه ای بود.بوی الکل و دود سیگار تنها چیزی بود که تو فضا پخش شده بود.
سه تا میله بلند وسط یه محوطه جدا قرار داشتن که چندتا پسر با لباسای تنگ و آرایش غلیظی که بی شک استریپر بودن اونجا میرقصیدن و افرادی که دورشون بودن پول براشون میریختن.
یونجون دست سوبین رو فشار داد و با نگاهش بهش فهموند که حواسش بهش هست.

+سوبین اینجا بشین و لطفا جایی نرو،من الان برمیگردم.

سوبین به انبوه کسایی نگاه کرد که باهم میرقصیدن و رقص نور های رنگارنگ فضای بینشون رو روشن میکرد.
حس خوبی داشت و مطمعن بود امشب قراره بهش خوش بگذره.

*هی پسر کوچولو گمشدی؟

کوچولو؟ حتی قدش از کسی که این حرف رو زد هم بلندتر بود.
به مرد روبه روش نگاه کرد.کمتر از سن پدرش نداشت.
دستاشو دو طرف سرش روی دیوار قرار داد و سرشو تو گردن سوبین فرو کرد.
شوکی که بهش وارد شده بود از هر حرکتی اون رو وا میداشت.
اما بعد، هر چی تقلا میکرد اون حتی یک سانت هم از جاش تکون نمیخورد.
پس یونجون کجا بود که نزاره اذیتش کنن؟مگه
نگفته بود همیشه حواسش بهش هست؟سوبین خدا خدا میکرد تا یونجون سریع برسه و کاری نکنه که تو دیدِ سوبین از این به بعد یه دروغگو شناخته بشه.
کشیده شدن ریش اون مرد روی پوست لطیف گردنش باعث میشد بخواد تموم محتویات شکمش رو بالا بیاره.
حس بدی داشت.اینکه نتونته از خودش دفاع کنه قلبش رو به درد میاورد و چشماشو پر از اشک میکرد.

+سوبین!

صدای داد یونجون رو شنید که چطور سمت مردیکه سوبینو اذیت کرده بود هجوم اورد و لیوان تو دستشو،رو سر مرد
خرد کرد.همه چیز تو یک ثانیه افتاد و حالا بیشتر جمعیت بار به اون سه نفر خیره بودن.

_یونجون داری میکشیش ولش کن!

اما یونجون ول کن نبود و پشت سر هم مشتاشو حواله صورت مردی میکرد که تا چند لحظه پیش سعی داشت سوبین رو ازش بگیره،میکرد.
بالاخره با اصرارهای پیاپی سوبین، بلند شد و انگار که عقلش دوباره به کار افتاد.دست سوبین رو گرفت و بی توجه به داد و بیداد های پشت سرشون با هم از توی بار بیرون دویدن.
با اخرین سرعتشون میدویدن تا آپارتمان یونجون جلوشون سبز شد.
کلید رو از توی جیبش دراورد. با دستای لرزونش که رد خون روشون مونده بود درو باز کرد و سوبین رو جلوتر از خودش داخل فرستاد.
هردو نفس نفس میزدن و قلبشون دیوانه وار به قفسه سینه هاشون میکوبید.از پله ها بالا رفتن. با وارد شدن به خونه،
یونجون محکم یقه پسر کوچیکتر که حالا از شدت ترس رنگی به صورتش نمونده بود رو گرفت و به در پشت سرش کوبید.
از سر تا گردنش رو با چشماش متر کرد.
سوبین همیشه یونجون رو با لبخند مهربونش دیده بود ولی الان خیلی عصبانی بود و با اخم رو پیشونیش جرئت حرف زدن برای سوبین نمیذاشت.

چرا انقدر محکم گرفته بودتش؟چرا انقد با دقت نگاهش میکرد و سوبین رو با نگاهاش معذب میکرد؟
***
ووت و کامنت...؟=)
.

Still with you [Completed✓]Where stories live. Discover now