𝟮

969 220 71
                                    

وقتی نزدیک تسلیم شدنی دوباره تلاش کن، نتایجش ممکنه بهتر باشه!

روزا توی مدرسه میگذره، خیلی آروم میگذرن، ولی میگذرن.
هرچند وقت یک بار که کسی خواسته من و با دروغ هاش یا تعریف های الکیش اذیتم کنه، با چشم های تیزم بهشون زل می‌زنم و میترسونمشون و اون ها سریع فرار می‌کنن، یه جورایی باحاله!
هیچ چیزِ اینجا جدید نیست. اما به جز این مردم یه طورایی من رو تنها گذاشتن و این چیزیه که من میخوام.

البته همه به جز جونگکوک!

کلاس رو با ذهنی خالی همراه با کوله پشتی روی شونه‌م طی کردم. به سمت ته کلاس رفتم، مثلِ همیشه کنار بلوندی نشستم.
جونگکوک نگاهش رو از کتاب جدیدش گرفت و به من داد و قبل ازینکه دوباره به دنیای جادوییِ کتابش برگرده لبخند کوتاهی بهم زد. من درواقع جواب لبخندش رو ندادم، فقط نگاهی بهش انداختم و کیفم رو روی زمین کنار صندلی هامون گذاشتم. همونطور که سرم رو به دیواری که درست پشتمون بود تکیه میدادم، نفس عمیقی کشیدم و چشم هام رو بستم. 

پلک هام رو باز کردم تا به جونگکوک نگاه کنم. توی این زمان تبدیل به عادتم شده بود. همیشه قبل کلاس نگاهی که از نظر خودمم عجیب بود به جونگکوک مینداختم. اون مثل همیشه شلوارک و ژاکتش رو به تن داشت. همیشه این کار عجیب رو میکرد که یه روز ژاکتِ کرکی آبی رنگ و شلوار کوتاه خاکستری رنگی می‌پوشید و روز بعد برعکس اون رو؛ شلوار آبی و ژاکت خاکستری. امروز یک روز ژاکتِ آبی و شلوارِ خاکستری بود.

معلم وارد کلاس شد و پشت سرش در رو بست و و سر و صدای بچه های کلاس رو خفه کرد. قبل از خوش آمد گویی به کلاس و شروعِ درس، کیفِ کامپیوترش رو روی میز گذاشت. ما هممون قبل ازینکه معلم شروع به نوشتن چیزی روی تخته سیاه بکنه دفتر هامون رو درآوردیم و همونطور که اون روی تخته چیزی می‌نوشت همراه باهاش نوشتیم.

من آروم پام رو روی زمین می‌کوبیدم که هیچ صدایی ایجاد نمیکرد و باعث نمیشد تا کسی آزارده بشه یا حواسش پرت بشه. گوش هام کلماتی که اون میگفت رو زیر نظر گرفته بود و اون ها آروم تبدیل به نوشته هایی روی صفحه نیمه پرم میشد که توسط مداد های مشکی و قرمز رنگی که توی دست های برنزه‌م گرفته بودم نوشته می‌شد.

معلم از ما خواست تا اسممون رو بالای صفحه بنویسیم و کاغذهامون رو تا بکنیم و روی میزش بزاریم، من به سرعت اسمم رو روی صفحه نوشتم ولی وقتی کسی بلند شد تا کاغذ رو تحویل معلم بده به بازوم برخورد، با تعجب بهش نگاه کردم و از ته دلم فحشی بهش دادم ولی درکمال تعجب اون انگار نه به کسی برخورده بود. حتی یه معذرت خواهی کوچیکم نکرد!

نگاهم رو به کاغذم دادم و دیدم چجوری حرفِ گ اسمم کاملا خراب و کج شده.

لبم رو گاز گرفتم و نفس عمیقی کشیدم، یه جورایی مسخره‌ست وقتی بهش فکر میکنی. من اونقدر افتضاحم که حتی نمیتونم اسم خودم رو بدون اینکه خراب کاری کنم بنویسم!؟ "تهیونگ" بودن واقعا مزخرفه!

همونطور که مداد رو توی دست راستم محکم می‌فشردم، قلبم منقبض شد. دندون هام رو محکم روی لب پایینم فشردم.

ولی وقتی نزدیک تسلیم شدن بودم، یه دستِ سفید رنگ جلوی چشم هام اومدن. اون دست یه پاکن به دست گرفته بود. یه پاکن سفید با یه لبخند کوچولو روش که با مداد روش کشیده شده بود.

جونگکوک اون رو ملایم با انگشت هاش گرفته بود، ناخن های کوتاهش با یک لاکِ آبیِ کمرنگ تزئین شده بود. چطور تا الان متوجه نشده بودم که اون به ناخناش لاک میزنه؟

جونگکوک سرش رو بالا نیاورد، فقط به خوندنِ نوشته هاش ادامه داد تا هر اشتباهی که توش داشت رو تصیح بکنه. حقیقتا من میتونستم تمام اون هارو فقط واسه‌ی خودم ببینم! لبخند ملایمش، درحالی که با صدای لطیفش آروم صحبت می‌کرد:
-بگیر، یه بار دیگه بنویس!

با تردید پاکنِ خندانش رو گرفتم، انگشت های سرد و خشکم دقیقا ضدِ انگشت های گرم و نرم اون بود. اون رو به سمتِ راستِ بالای صفحه هدایت کردم و یکم پاکن و روی کاغذم نگه داشتم، هنوز کامل پاک نشده بود. به گ خیره شدم و دوباره لبم رو گاز گرفتم.
یه بار دیگه صدای جونگکوک رو دوباره توی ذهنم پخش کردم. نفس عمیقی کشیدم و اون شئ نرم رو به کاغذ مالیدم و دیدم چطور حرف گ کاملا از روی صفحه ناپدید شد‌.

پاکن رو کنار گذاشتم و دوباره مداد سیاه و قرمزم رو به دست گرفتم و یک گ جدید نوشتم، خیلی خوشگل تر از قبلی. احتمالا این خوشگل ترین مدلی بود که تاحالا نوشتم!

لبخندِ ملایمی به خودم زدم، کاری که از وقتی جونگکوک رو دیده بودم مدام انجامش میدادم. نگاهی به اون که کنارم بود انداختم. اون انگار با چشم هام ملاقات کرد چون درحالی که سرش رو کج میکرد لبخندی زد.

من بلند شدم و کاغذم رو روی میز گذاشتم و دیدم که جونگکوک چجوری کاغذش رو روی کاغذ من میزاره. نوشته های اون خیلی زیبا و مرتب بودن. اون حتما تا الان چیزای زیادی نوشته تا بتونه الان انقدر به شیوه خودش عالی بنویسه!

ناخواسته یک خنده کوچیک از لای لب هام فرار کرد وقتی نگاهم به لبخند کوچیکی که با حرف O توی اسمش کشیده بود، افتاد.

زنگ مثل همیشه به صدا دراومد و تغییر برنامه رو اعلام کرد. همه به سمت صندلی های خودشون رفتن تا وسایلشون و جمع کنن و توی کیفشون بزارن و برای استراحتِ کوچیک آماده بشن.

_

شاید کمی براتون خسته کننده باشه، اما ازتون خواهش میکنم بهش یه شانسِ کوچیک بدید، چون این قشنگ ترین فیکشنِ انگلیسی بود که میخوندم و در عجب بودم که چرا انقدر بهش کم توجهی شده بود :"

دوست دارِ شما؛ میشِلین♡

𝗦𝗻𝗼𝘄 | 𝖵𝗄𝗈𝗈𝗄Where stories live. Discover now