تو هیچ وقت نمیتونی از حقیقت فرار کنی، فقط میتونی قبولش کنی و به مرورِ زمان تغییرش بدی.
حرف هایِ جونگکوک مدام توی ذهنم بود. دنبالش بگرد.تصمیم گرفتم به حرف هاش گوش کنم و توصیه ای که کرد رو انجام بدم. حداقل این کمترین کاری بود که بعد از سرزنش کردنِ اون میتونستم انجام بدم. مگه نه؟
به سمتِ اتاقکِ زیرشیرونی راه افتادم. هر مستاجری یک انباریِ کوچیک اونجا داشت، گرچه انباری ما احتمالا کاملا خالی بود. مامانِ من از اون دسته آدم هایی نبود که بخواد یا علاقه ای داشته باشه که خاطرات رو حفظ کنه و اونهارو توی انباری نگه داره - چون احتمالا تمامِ اون خاطراتش به دلیلِ الکل ازبین رفته بودن!
به انباریِ خودمون زل زدم. فقط یه جعبه توی انباری ما بود.
به سمتش رفتم و جلوش خم شدم. داخلِ جعبه رو گشتم و عروسک ها، وسایلِ تزئینِ کریسمس و عکس هایی از خودم و مامان پیدا کردم. به مامانم نگاه کردم. به انگشت هام اجازه دادم تا به آرومی رویِ اون کاغذِ جنسِ لمینت بچرخند و صورتش رو دنبال کردم. اون اون موقع ها یک آدمِ دیگه بود.یک دفعه چشم هام به تهِ جعبه خوردن و گشاد شدن. وقتی عکس رو سرِ جاش گذاشتم و شناسنامهام رو برداشتم، نفسی بیرون دادم. چشم هام به سرعت روی برگه چرخید، درحالیکه قلبم به طورِ خیلی سریعی میزد. و نفسم حبس شد وقتی که نگاهم ثابت شد.
اسمِ بابام درواقع پدرِ ناشناسه!
میدونستم. نفسِ عمیقی کشیدم و گذاشتم اون کاغذ ازبینِ دست هام سر بخوره و بیوفته. روی زمین افتادم و با ناراحتی دستم رو بینِ موهایِ فرِ آشفتهی سیاهم کشیدم.
دوباره سعی کن.
با فکر کردن به حرف هایِ جونگکوک، چشم های مشکیم رو باز کردم. لبم رو گاز گرفتم و دوباره به انبوهی از عکس ها نگاهی انداختم. هر از گاهی نگاهِ کوتاهم به زندگی هایِ مختلفی که درونِ عکسها بود، میوفتاد.
دوتا عکس بهم چسبیده شده بودن و من با احتیاط اونهارو ازهم جدا کردم و با این کار چشم هام کنجکاو تر شدن.
مامان و یه مردِ کره ای کنارِ هم ایستاده بودن، درحالیکه دست هاشون دورِ هم پیچیده شده بود.
با صدایِ بلند نفس نفس زدم و سریع روی پاهام بلند شدم و ایستادم. بخاطرِ بلند شدنِ یهوییم دوباره زمین افتادم. به سمتِ طبقهی پایین یورش بردم و به سمتِ پذییرایمون که مامان همیشهی خدا روی کاناپه دراز میکشید، حرکت کردم.
عکس رو روبه رویِ صورتِ مامان نگه داشتم.
-این کیه؟غرغر کرد و سرش رو رویِ مبلِ قرمز چرخوند، درست مثلِ همیشه وقتی که با اون حرف میزدم. همونطور که صدام رو کمی بلندتر میکردم، پرسیدم.
-این بابامه؟اون نفسِ عمیقی کشید و من با صدایِ عمیقی، غریدم.
-جوابِ منو بده!-هی! یکم آسون بگیر داداش!
سرم رو چرخوندم و به پدرخوندهی شماره پونزدهمم نگاه کردم، با چشم های تاریک و مشکی، درحالیکه دندون هام رو بهم فشار میدادم. اون سریع خفه شد و نگاهش رو به جایِ دیگه ای داد، درحالیکه خودش رو با یک چیزِ رندوم سرگرم میکرد.دوباره سرم رو چرخوندم و به مامانم نگاه کردم. عکس رو جلوش تکون دادم.
-اسمش چیه؟!
صدام نه تنها آروم تر نشده بود، حتی ولومِ صدام هم بالاتر رفته بود.اون دست هاش رو بالا برد تا گوش هاش رو از صدایِ بلندِ من بپوشونه درحالیکه نالهی گریه مانندی رو خسته، بیرون میداد.
-کیم...
بی حوصله ضربه ای به پام زدم. -کیم چی؟!-کیم... سانگیل، فکر کنم. نه، وایسا. اسمش جانگیله. کیم جانگیل.
من فقط بهش زل زدم.
کیم جانگیل.
اون تمامِ مدت این رو میدونست!
-چرا تا الان این رو از من مخفی نگه داشته بودی؟!
من پرسیدم، صدام از حسِ خیانتی که بهم شده بود، میلرزید.مامان سرش رو تکون داد و دستش رو تحقیر آمیز، آروم تکون داد. -ما مست بودیم و فقط یک بارهم رو ملاقات کردیم.
آهی کشید و صورتش رو دوباره داخلِ مبل فرو کرد.
-این راحتتر بود تا بزارم خدماتِ اجتماعی کارهاشو انجام بدن.احساس کردم قلبم مثلِ یک توده توی گلوم منقبض شده. بابای من خدماتِ اجتماعی نبود!
-پس درواقع اسمِ واقعیِ من کیم تهیونگه؟
-حدس میزنم...
صدایِ زمزمهاش با کوسن هایِ کاناپه خفه شد.اون عکس رو محکم توی دست هام بغل کردم و قبل ازینکه بخوام با عجله از اتاقِ پذیرایی بیرون برم، سرمو تکون دادم و احساساتِ مختلفی کلِ بدنم رو پر کرد.
_
هییی! حالتون چطوره؟یعنیا. این پارت انقدر اصطلاحات و کلماتِ قلبمه سلمبه داشت که پشمام ریخت که چجوری ترجمهاش کردم. البته مدیونِ دیکشنریِ آکسفورد هستم.
بچه ها فکر کنم منظورش از خدماتِ اجتماعی همون بیمه و اینجور چیزاست. یعنی مامانِ تهیونگ میگه اینکه تورو بسپرم به دستِ خدماتِ اجتماعی مثلِ بیمه، خیلی راحتتر ازین بود که بابات بخواد کنارم باشه و بزرگت کنیم و درواقع میگه که بیمه و اینجور چیزهارو به باباش ترجیح داده، بخاطرِ همین تهیونگ ناراحت شد.
امیدوارم ترجمهام قابلِ فهم و روون بوده باشه و ممنون میشم که ووت بدید چون ووت ها از ۱۰۰ تا کمتره.
دوستدارِ شما؛ نیلمیشِلین♡
YOU ARE READING
𝗦𝗻𝗼𝘄 | 𝖵𝗄𝗈𝗈𝗄
Fanfictionپوست اون مثل دونه برف تازه افتاده از آسمون بود، موهای بِلوندش مثل گلِ نرگسِ تازه شکوفه زده و قلبش گرم مثلِ بهاره تازه شروع شده بود. اگه جونگکوک برف بود، پس تهیونگ تگرگ بود. اونها گرم و سرد بودن، یین و یانگ. با قلب هایی بهم گره زده شده که ملودی می...