10

1.1K 146 24
                                    

تو هیچ وقت نمیتونی کاملاً خودت رو بشناسی، چون هرروز رشد میکنی

جونگکوک بعد از اون، به مدتِ یک هفته خونه موند و ناگهان یک روز، به کلاس برگشت. صندلیِ بغلِ من دیگه سرد و خالی نبود و حالا مملو از آرامش و ملایمت بود.

جونگکوک حقیقتا یک تفاوتِ خیلی بزرگ رو ایجاد میکرد.

یک جورهایی، اون من رو یادِ برف می‌انداخت. پوستِ رنگ پریده‌اش، موهایِ لختش، هاله‌ی ملایمی که داشت و زیباییش. به این فکر افتادم که چطور همه‌‌ی اونها درکنارِ هم خوب جور شده بودن.

تگرگ هم احتمالاً برای من مناسب بود.

جونگکوک بعد از تموم کردنِ آخرین صفحه‌ی کتابی که همون موقع مشغول خوندنش بود، اون رو گوشه ای از میزمون گذاشت.
-هنوز اسمِ پدرت رو توی گوگل سرچ نکردی؟

به اون‌ نگاهی انداختم و دوباره نگاهم رو به طرفِ دیگه ای دادم و درحالیکه روی صندلیم نشسته بودم، دست‌هام رو روی هم گذاشتم.

-خیله خب، پس من انجامش میدم.
اون تلفنش رو از کوله پشتیش درآورد. با چشم های آزرده شده، درحالیکه دست هام به طورِ تحقیرآمیزی، میلزیدند، به اون نگاه کردم. -نه.
با نفس به طوری اعتراض کردم. -تو فقط منو نمیفهمی، جونگکوک.

من حداقلش انتظارِ یک نفسِ عمیق، شاید حتی یک "هوفِ" سرزنش کننده یا آزرده شده داشتم، ولی تمامِ چیزی که گرفتم یک لبخندِ کوچیک بود، وقتی که به من نگاه کرد.
-پس بهم توضیحش بده، تا بفهمم.

دوباره نفسِ عمیقی کشیدم و سرم رو پایین گرفتم و به کتابِ تاریخم که روبه روم بود، نگاه کردم.

جونگکوک هیچ وقت قادر به این نبود که زندگی من رو درک کنه.

مامانم، درحالی که خودش رو روی زمین میکشید و مثلِ یک سگ پارس میکرد و پدرخوانده‌م هم از اون ور، رویِ مبل لم داده بود، میخندید و درحالیکه انگار زوزه میکشید، دندون های زردش رو نشون میداد.

و این جریان واسه‌ی همین دیشبه.

ضربه ای رو روی دستم حس کردم و وقتی برگشتم با چشم هایی زیبا و فندقیِ اون روبه روش شدم. نفسی کشیدم‌.

-فقط زندگیِ شادِ خودت رو داشته باش، بلوندی. بزار من زندگیِ بی ارزشی که دارم رو توی آرامش زندگی کنم.

اون سرش رو کج کرد و با چشم های آرومش بهم نگاه کرد‌
-شاید این زندگیت رو عوض بکنه. پیدا و ملاقات کردنِ پدرت.

چشم هام رو چرخوندم و بازدمم رو از طریقِ دماغم بیرون دادم.
-من بچه‌ی دوتا بازنده‌ام. و بازنده ها بازنده هارو بدنیا میارن‌.
با صدایی که رگه های عصبانیت توش موج میزد گفتم.

-تو واقعا نمیدونی که کی هستی، تهیونگ. تو فقط هفده سالته. شاید تو شخصی فراتر از اون چیزی که فکر میکنی باشی.

در سکوت با چیزِ سنگینی توی گلوم، یخ زدم.

من تاحالا چندین بار مدرسه‌ام رو عوض کردم‌. پس میدونستم واقعا کی هستم.

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Oct 07, 2022 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

𝗦𝗻𝗼𝘄 | 𝖵𝗄𝗈𝗈𝗄Where stories live. Discover now