تو تا چیزی رو از دست ندی، ارزشِ واقعیش رو نمیفهمی.
روزِ بعد جونگکوک مدرسه نبود. و من احساسِ افتضاحی داشتم. افتضاحِ مطلق. همش بدخلق بودم، درست مثلِ یک جوجه تیغی بودم. رویِ صندلیم تهِ کلاس نشستم، با یک صندلیِ سرد و خالی کنارم. من احساسِ خیلی اشتباهی داشتم. فضایِ گرم و آرومِ جونگکوک اونجا نبود. اون اونجا نبود.
نمیدونم چرا انقدر روم تاثیر گذاشته. این منو رو میترسونه!
اون انبوهی از کتاب هایِ رنگارنگ و فانتزی و ماجراجویی که اون میخوند دیگه گوشه ای از میز نبودن. خیلی خالی بنظر میرسید.
دستم رو با احتیاط به سمتِ قسمتی از میز که متعلق به اون بود، بردم. سرد بود. من دیگه سرما رو دوست نداشتم!
من سریعا بعد از اون، وقتی فهمیدم داشتم چه کاری میکردم، دستم رو عقب کشیدم و چشم هام رو گشاد کردم. نه، روی درس تمرکز کن. ولی نمیشد... چون هرچیزِ کوچکی من رو ناگهان یادِ بلوندی میانداخت!
یک کلمه. معلم درموردِ بعضی از مشهور ترین عوام فریبی ها در جهان رو توضیح داد، اما تنها چیزی که من به یاد آوردم این بود که جونگکوک چطور اون کلمه رو وقتی که باهم توی کتابخونه درس میخوندیم، استفاده کرد.
یک شیء. ساعت به تقلید از یک سرِ کج شده، آروم به طرفین کج شد. درست مثلِ کج شدنِ سرِ جونگکوک.
یک صدا. گروهی از دخترانِ مدرسه روی صندلی هاشون نشستند و گوشه ای از کلاس وقتی که معلم نگاه نمیکرد، شروع به خندیدن کردن. ولی تنها چیزی که مغزم باهاش پر شده بود، خنده هایِ کوچیکِ جونگکوک بود موقعی که من افتادم و نزدیک بود که با صورتم روی زمین فرود بیام.
یک عطر. غذاخوری درحالِ پختنِ رول های دارچینی بود، به دلیل اینکه امروز جمعه بود و من ذهنم به سمتِ عطرِ موهایِ بلوندِ جونگکوک رفته بود که به مرور زمان مثلِ یک اعتیادِ شیرین، عاشقش شده بودم.
این چیزها نمیتونستن سالم باشن.
سرم رو تکون دادم و شروع کردم به نوت برداری روی یکی از کاغذ هایِ دفترم. بازهم درحالیکه مدادِ قرمز و مشکی توی دست هام داشتم.
بعد از مدرسه من خودم رو جلویِ خونهی جونگکوک پیدا کردم. همونطور که دفعهی اول دیدمش بنظر میرسید. به سمتِ درِ کوچکِ خونهاشون حرکت کردم و دستِ راستم رو از جیبِ کتِ چرمم درآوردم تا در بزنم، ولی دقیقا همون زمان با گشاد شدنِ چشم هام یخ زدم.
داشتم چیکار میکردم؟
نفسِ لرزونی بیرون دادم و از در فاصله گرفتم. خودم و جمع و جور کردم، گلوم رو کمی صاف کردم و با مرتب کردنِ کتم به اطراف نگاه انداختم.
تو یک عابرِ تنها هستی، این رو یادت نره، این رو به خودم گفتم. آدم هایی مثلِ من - فقط باید به خودشون اهمیت بدن.
بنابراین راهم رو کشیدم و رفتم.
_
هیی! حالتون چطوره؟اگر نمیدونید که عوام فریبی یعنی چی، به این معنیه که یک شخصی بیاد و بدونِ داشتنِ منطق و یک استدلالِ درست و حسابی، با تحریکِ احساسات و هیجانِ جمعی، به طوری عقیدهاش رو به همه بقبولونه و درواقع اشخاص فکر کنن که به یک یگانگی با گروه رسیدن و این یگانگی به افراد احساسِ امنیت و قدرت میده و اگر کسی با عقیدهی جمع مخالف باشه، از این قدرت و امنیت محروم میشه. - من خودم نمیدونستم و راجع بهش تحقیق کردم و برام جالب بود. اگر اطلاعاتِ دیگه ای راجع بهش دارید از ما دریغش نکنید^^
راستی چون دلم براتون خیلی تنگ شده بود و چشم انتظار بودید و هم روی مودِ خوبی بودم، گفتم امروز آپ کنم ولی اگر بشه انشالله فردا هم براتون آپ میکنم از دلتان درآید^^♡
دوستدارِ شما؛ نیلمیشِلین

YOU ARE READING
𝗦𝗻𝗼𝘄 | 𝖵𝗄𝗈𝗈𝗄
Fanfictionپوست اون مثل دونه برف تازه افتاده از آسمون بود، موهای بِلوندش مثل گلِ نرگسِ تازه شکوفه زده و قلبش گرم مثلِ بهاره تازه شروع شده بود. اگه جونگکوک برف بود، پس تهیونگ تگرگ بود. اونها گرم و سرد بودن، یین و یانگ. با قلب هایی بهم گره زده شده که ملودی می...