𝟰

773 185 52
                                    

جهان ، درونِ همه‌ی ما پیچیده شده ، این به خودِ ما بستگی داره که ستاره هارو پیدا کنیم .

ما توی اتاقش نشسته بودیم. اتاقِ بزرگ و روشنش. اون همه چی توی اتاقش داره. یک درختِ براقِ کریسمس، کتاب های مختلفِ انباشته شده توی کتابخونه‌ش، یک جنگل از گل و گیاه، و یک ریسه‌ی ال‌ای‌دی با همه‌ی رنگ ها.

جوری بودن که چشم های من نمیتونستن بیخیالِ نگاه کردن بشن، خیلی چیزایِ زیادی برای دیدن بود.
قطعا یک پری اینجا زندگی میکرد!

یکی از دیوارهاش، با یک نقاشیِ بزرگ از نارینا، پوشیده شده بود.
نقاشی خیلی بزرگ بود، اینجوری بود که انگار وسطِ جنگل با درختای بزرگِ صنوبر که با شاخه های پر از برفِ سنگین پر شدن، ایستاده بودی.

-من و مامانم این نقاشی و کشیدیم. اون عاشقِ برفه.
همونطور که به تمامِ جزئیاتِ کوچیک و هر ضربه قلمویی که روی نقاشی خورده بود، نگاه میکردم، سر تکون دادم. خیلی قشنگ و واقعی بود!

یهویی ذهنم رفت توی اتاقِ خودم و دستامو توی جیب هایِ کتِ مشکیم گذاشت. تخت، میز، گرد و خاک و مامانی که روی مبلِ هال نشسته بود.

جونگکوک روی روکش های آبی رنگِ تخت، دراز کشید و با لبخند، به پارچه های کنارش دست زد.
قبل ازینکه آهی بکشم، کمی بهش نگاه کردم و بعد کنارش دراز کشیدم.
سقفِ بالایِ تختش، مثل آسمونِ نیمه شب، نقاشی شده بود.‌ رنگِ آبیِ نیمه شب با ستاره های درخشان. ما انگار داشتیم به فضا نگاه میکردیم.

جونگکوک نگاهی به من انداخت و دید که چجوری دارم هر ستاره و سیاره‌ی کوچیک و با دقت بررسی میکنم. لبخندِ آرومی زد و بهم نزدیک تر شد. به سقف اشاره کرد و با آروم صحبت کردن، کلِ سیاراتِ مختلف رو بهم توضیح داد. زحل، مریخ، زهره و...
و البته بخشِ مورد علاقه‌ی اون توی نقاشی : کهکشان راهِ شیریِ بزرگ و روشن بود!

سرم رو تکون داد درحالی که اون داشت نق میزد. ولی صداش خیلی آرامش بخش بود
-تو میتونستی کلِ زندگیت رو اینجا بگذرونی، رویِ همین تخت.

بعد دوباره سرش رو به طرفِ من چرخوند. درحالی که به من خیره بود، موهایِ بلوندش، روی چشم هاش افتادن:
-منم میتونستم.
لبخندی زد و سرش رو کج کرد، گرچه واقعا قادر به انجامِ این کار نبود، چون تخت و بالشتش، مانعِ حرکتِ سرش به کنار میشد.

به چشم هاش نگاه کردم و منم به سمتش چرخیدم. صورتای ما خیلی بهم نزدیک بودن اما اون یا ازش بدش نمیومد یا اصلا ترجیح میداد که اهمیتی به این موضوع نده‌.

چشم های اون واقعا زیبا بودن. من قطعا اینو هیچ وقت بلند نمیگم‌ اما اونها واقعا زیبا بودن. نمی دونستم کدوم کهکشان زیباتره - اونی که اون بالا روی سقفه یا کهکشانی که توی چشم های جونگکوکه. قطعا چشم های اون زیباتر بودن، درواقع، چشم های اون همیشه پر نور بود و برق میزد.

-درموردِ خودت بهم بگو.
نگاهم رو از صورتش گرفتم و به ماهِ روی سقف، زل زدم.
همه چیز داشت خیلی خوب پیش می‌رفت.

-من با مامانم زندگی میکنم.
من به طورِ مبهمی گفتم.

-پس بابات کجاست؟!
من بعد از شنیدنِ این حرف، چشم های مشکیم رو بستم و نفسِ آه مانندم رو بیرون دادم.

-نمیدونم. اون برای مامانم یه یارِ یک شبه بود. ولی اهمیتی نمیدم. به هرحال باباها فقط یک دردِ توی باسنن.

جونگکوک با اون چشم های درشت و فندقیش بهم نگاه کرد. نگاه کرد. نگاه کرد. و نگاه کرد.
آهی کشیدم و چشم هام رو چرخوندم، دست هام رو رویِ سینه‌ی پوشونده شده از چرمم گذاشتم.
-ولش کن بلوندی. من واقعا باهاش مشکلی ندارم. شخصیت های والدینی به اندازه‌‌ی کافی توی زندگیِ من وجود دارن. من الان پونزدهمین پدرخوانده‌م رو دارم.

اون ساکت موند و همچنان به من نگاه کرد. شاید این جوابی نبود که اون انتظار داشت.
-تاحالا شناسنامه‌ت و دیدی؟ شاید نامِ بابات توی اون نوشته شده باشه!

یخ زدم. خودم رو به آرنجم تکیه دادم و چشمای درشت و سیاهم، بهش نگاه کردم. توی تمامِ این سال ها، به مامانم اعتماد داشتم.

من هیچ وقت شناسنامه‌ی خودم و ندیدم.

سرم رو تکون دادم و دوباره خودم رو روی تخت انداختم. با چشمای بی آزار، به کهکشان خیره شدم. اهمیتی نمیدم.
مامان قطعا هرچیزی که میدونسته و داشته رو ریخته بیرون.
-من مامانم و میشناسم. پس همین کافیه!

جونگکوک مدتِ دیگه ای بهم نگاه کرد تا اینکه به آرومی هومی زمزمه کرد و به آرومی سرش رو چرخوند و دوباره به سقف زل زد. اون سرش رو کنارِ سرم آورد و تا عملا سرش رو روی شونه‌م بزاره.

احساس کردم موهایِ نرمِ اون، حسِ لذت بخشی به فکم داد و به طورِ عجیبی، احساس راحتی میکردم. من شخصا آدمِ اهلِ 'تماسِ فیزیکی' نبودم پس بنظرم خیلی عجیب بود که از لمس گرمایِ پسر، لذت می‌بردم. موهای اون بوی خوبی میداد. بویِ دارچین.

بازوهام هنوز به حالتِ ضربدری روی سینه هام بودن. نگاهی به پایین انداختم و متوجهِ تضادِ واضحِ کتِ چرمی و سفت خودم با ژاکتِ کرکیِ آبی رنگِ اون شدم. دستم رو کنارِ دستش، پایین بردم. مالِ من، برنزه، آفتاب زده و بزرگ بود. خشن و برهنه از لاک بود. اون رنگ پریده، ظریف و کوچکتر بود. دست هاش خیلی کوچیک نبودن اما قطعا از مالِ من کوچک تر بودن. پوستش نرم بود و ناخن های رنگ شده‌ی کوتاهی داشت.

انگشتِ اشاره‌م به آرومی تکون خورد و تونستم گرمایی که از بدنِ اون می‌تابید و سرمایی که از من می‌تابید رو حس کنم.

ما متضاد های قطبی هم بودیم. هرکسی میتونست این رو ببینه و متوجه بش. اما با این حال ما اونجا بودیم، کنارِ هم روی تخت دراز کشیده بودیم و به ستاره ها نگاه میکردیم!

_

عکسِ پرنده‌ی نارینا یا تروگون رو توی کاور گذاشتم ^^
جالبه که اسمِ این پرنده تویِ ویکی پدیا اینطوریه: سردِ دلپذیر پوست. جالبه که باهاش یادِ تهیونگ افتادم!





𝗦𝗻𝗼𝘄 | 𝖵𝗄𝗈𝗈𝗄Where stories live. Discover now