𝟱

694 181 55
                                    

با باز کردنِ در واردِ تاریکی شدم و بوت‌ها و کتِ چرمم رو رویِ زمین انداختم. حرف‌هایِ جونگکوک درحالِ جوییدنِ مغزم بود و هنوز هم تنهام نزاشته بودن.

معلوم بود پدرخوانده‌م خونه نبود چون کفش هاش رو تو ورودی ندیدم. هنوز به این فکر میکردم که باید از مامان بپرسم یا نه، خب... اون اول نیاز داره که کمی مست تر باشه. نه خیلی زیاد و نه خیلی کم!

واردِ آشپزخونه شدم و یک آبمیوه بیرون آوردم. نی رو از سوراخی که جاش تعیین شده بود، وارد کردم و با نزدیک کردنش به لب هام، جرعه ای ازش نوشیدم. اسانسِ سیب به جوونه های چشایی من رسید و بعد از گلوم پایین رفت. دماغم و کمی جمع کردم. این طمع در مقایسه با یک کاپ از نوشیدنیِ گرم و خوشمزه ای که خونه‌ی جونگکوک اینا خوردم، هیچ بود. حقیقتا، کلا وجودِ اون چیزی رو تغییر میداد. دنیا وقتی که اون نبود خیلی خسته کننده و عجیب بنظر میرسید. ولی این احتمالا بخاطرِ این بود که من توی این چند روز به وجودش عادت کرده بودم. آره... و احتمالا این احساسم هم موقته!

جعبه‌ی تموم شده‌ی آبمیوه رو کنارِ بقیه‌ی قوطی ها گذاشتم. خودمو اذیت نمیکردم که قوتی هارو بندازم دور. فقط یه کارِ اضافیه.

به سمتِ هال حرکت کردم و یواشکی چشم های مامان و چک کردم. خوبه، الان زمانِ خوبی بنظر میرسه!
جلویِ صورتش که رویِ کاناپه بود رفتم و به اون و همه‌یِ بتری هاش نگاه کردم.
-مامان؟

اون غرغر کرد و سرش رو رویِ مبلِ قرمزمون چرخوند. آهی کشیدم و دماغم رو از بویِ الکلی که میداد، گرفتم.
-مامان؟ تو شناسنامه‌ی منو داری؟ برای... برایِ مدرسه نیازش دارم!
باشه، این ممکنه که یک کاور کردنِ افتضاح باشه، اما اهمیتی نداره.

مامان سرش رو بلند کرد و با چشم هایِ بدونِ تمرکزش بهم نگاه کرد. چشم های قرمزش سخت سعی داشتن که رویِ من فوکوس کنن از اونجایی که انگار حتی یادش نمیومد من کی‌ام!
-مدرسه برای چی نیازش داره؟
اون بعد ازینکه دوباره سرش رو رویِ مبل ول کرد، با صدایِ خشنی غرغر کرد.

من بهترین تلاشِ خودمو کردم که ضایع بنظر نرسم و اون متوجهِ تنشی که توی من بود، نشه. من فقط اون شناسنامه‌ی کوفتی رو میخواستم، چرا این انقدر باید سخت باشه!
-نمیدونم، فقط همه بهم گفتن که باید ببرمش.
مامان سعی کرد که مغزِ خشکیده شده‌ش رو به کار بگیره. تقریبا صدایِ عجیب و گرفته‌ش رو می‌شنیدم.
-من... خب. من نمیدونم... نه، نمیدونم کجاست.

قبل ازینکه بخوام رویِ پاشنه‌ی پام بچرخم و از اتاق خارج بشم، سریع زیرِ لب فحشی دادم. همیشه همین گوه اتفاق میوفتاد! من نمیدونم بابات کیه. هیچ وقت اسمش رو نپرسیدم.

و خب بدترین چیزش همین قسمت بود. اینکه من واقعا حرفاش رو باور میکردم! هیچکس نمیدونست که بابایِ من کیه. فکر کنم حتی خودش هم اینو ندونه. چون مامان فقط از اون دسته آدمایی بود که؛ خودش رو با مشروب خفه میکرد، با یه مرد میخوابید، و بعد همه چیز رو درموردش فراموش میکرد!

وقتی که بچه بودم، عادت داشتم به هر مردِ آسیایی زل بزنم. من شبیهِ اون آقاعه‌م؟! یا اون یکی‌؟ و مثلِ یه پاپیِ کوچولو اونارو تا خیابون دنبال میکردم. یه روز اون مرد وایساد و با پایین آوردنِ سرش لبخندی به من زد وقتی فهمید که با پاهایِ کوچولوم دنبالش راه افتاده بودم. سلام، رفیق کوچولویِ من! میتونم کمکت کنم؟

چشم هایِ مهربون و قهوه ایِ اون...

بعدش من فرار کردم.

بدنم با تختِ کوچیک و سیاهم تماس گرفت و کمی غرغر کردم. فکم گره خورده بود و دست هام مثلِ توپ، مشت شد بودن. چرا همه چیز باید انقدر تخمی و سخت میبود؟ مامانم دیگه از حدش گذشته بود. اون فقط به الکل اهمیت میداد، نه چیزِ دیگه ای!

به چه دلیلِ تخمی‌عی اون فقط من رو سقط نکرده بود وقتی قرار بود که با یک بچه اینجوری رفتار کنه؟! من مثلِ بقیه عادی نبودم. اون لعنتی چرا یک بچه رو تویِ همچین شرایطی قرار میداد؟ وضعیتی که اون بچه حتی نمیدونست که بابایِ خودش کیه‌. مزخرفاتِ لعنتی! من از اون اعتیادِ احمقانه‌اش به الکل متنفر بودم، بیشتر از هرچیزِ دیگه ای!

_

واقعا نمیدونم حجمِ زیادی از حرص توی کلمه‌ی 'فاکینگ' و 'بولشت' رو چجوری به فارسی ترجمه کنم! پس همین رو بپذیرید‌.

تهیونگ فقط به یک آزادی و پرِ پرواز نیاز داره، و همین اشکم رو درمیاره.

دوست دارِ شما؛ میشِلین‌شی!♡

𝗦𝗻𝗼𝘄 | 𝖵𝗄𝗈𝗈𝗄Where stories live. Discover now