وسایل کوک رو تو ماشین میزاشتم و غرق افکار خودم بودم. قرار بود یه هفته کنارم نداشته باشمش . اذیت کننده بود ... خیلی زیاد
-ته ته چطوره؟
+هعیییییی گفتم اینجوری صدام نکن
-ته ته اوپاااااا
+کوکککککککک
-باشه باشه ، چرا تو فکری انقد عزیزم .همه چی خوب پیش میره لطفا خودتو اذیت نکن. اینطوری منم کلی نگرانت میشم...
+خوبم کوکی، فقط از الان دلم برات تنگ شده
بوسه ارومی رو لبام گذاشت و دستاشو دور گردنم حلقه کرد.
-تهیونگ، راستش حتی یه لحظه ام دلم نمیخواد تنها برم، مدت هاست فکر میکنم که من این رویا رو بدون تو میخوام یا نه و خب مطمئنم که چیزی بیشتر از اینکه این شادیو با تو داشته باشم نمیخوام. میدونم حتما نگرانی که اگر قبولم کنن باید مدت طولانی تری بمونم ... ولی بدون اگه نتونی بیای حتی قبولم بشم برمیگردم ... بدون تو نیازی به هیچ کدوم از اینا ندارم
+کوک...
-لازم نیست چیزی بگی عزیزم
+مطمئن باش اگه بیشتر از یه هفته بشه گالری که هیچی زندگیمو بیخیال میشم تا بیامو ببینمت
محکم بغلش کردم . دلم میخواست انقد تو بغلم فشارش بدم تا وجودمون باهم یکی بشه. جوری سرشو روی شونم گذاشته بود که حس میکردم یه پسر کوچولو رو تو بغلم دارم .
+قدرت بلند کردنتو ندارم کوکی وگرنه از خودم جدات نمیکردم
-آره دیگ همه که مثل من عضله ای نیستن
+عاااااا چیکار میکنی
دستاشو دورم پیچیشد و بلندم کرد و تا در ماشین برد
+دیوونههههه
خوشحال و راصی از کاری که کرده بود رفت سمت در مقابل تا سوار بشه. پشت فرمون نشستم و تا فرودگاه باهم بلند بلند آهنگایی که پلی میکردیمو میخوندیم . به خودم اومدم و دیدم دستاش تو دستامه . انگار اونم با همه اون هیجان برای رفتن دلش نمیخواست ازم دور بشه. دل گرمی قشنگیه وقتی کسی کنارت بودن رو دوست داره. بهش لبخند میزدم و سعی میکردم با کارام بخندونمش تا با حال خوب از هم جدا بشیم . رسیدیم و وارد فرودگاه شدیم. محکم بغلش کردم و پیشونیشو بوسیدم.
+مراقب کوکی من هستی دیگه؟
-اگه مراقب ته ته من باشی، آره .
+هییییی اما اگر ندارههههه. مراقب خودت باش همه جوره. توی اولین فرصت هم باهام تماس بگیر که از نگرانی در بیام.
-چشممممم...
به سختی دستامونو از هم جدا کردیم و برای اولین بار بعد این سالها قرار بود بدون هم بودن رو تجربه کنیم. از گیت که رد شد، دیگ نتونستم ببینمش. فشرده شدن قلبم، این اولین چیزی بود که حسش کردم . روی صندلی ها همونجا نشستم تا دوباره قدرت راه رفتن به پاهام برگرده. یه پیام داشتم. از کوک بود
BINABASA MO ANG
Black swan
Fanfictionسرنوشت چیز عجیبیه، اگر بخواد بازیت میده و اگر بخواد باهات هم بازی میشه. گاهی اتفاقات اطرافتو طوری رقم میزنه که داستان زندگی همه آدما بهم ربط پیدا میکنه. فقط کافیه با چشم باز تر همه اتفاقاتو ببینیم. هیچ چیز تو جهان اتفاقی نیست.