یه هفته ای میشد که کوک برگشته بود و توی کمپانی که تو سئول بود هر روز برای تمرین و کلاساش میرفت. متوجه شدم که نامجون دوست جین رو میشناسه و ماجرا زخمی شدن نامجون رو از زبون خودش و جین شنیدم. بارها جینو نصیحت کردم که بیخیال ماجرا بشه چون اون آدم الان موضوع رو تموم شده میدونه و این به نفع جفتشونه که بیخیال بشه ولی خب پسر حرف گوش کنی نبود . با هر چی دوست و آشنا تو پلیس داشت مشورت میکرد و میخواست اطلاعات این آقای جانگ هوسوک رو در بیاره. حرفه ای بودنش از پاک بودن سو پیشینش مشخص بود، فقط یه مورد اتهام به قاچاق مواد داشته که اونم تو دادگاهش تبرئه شده. نمیدونم جین قراره تا کجا پیش بره ولی امیدوارم داستانو پیچیده ترش نکنه.
----------------------------------------
هر روز صبح توی مسیر مشترکمون با جیمین و نامجون میرفتیم به کمپانی، روزایی که دیر برمیگشتیم ماشین تهیونگ رو میگرفتیم، تقریبا دیگه از اینکه بعد تاریکی پیاده برگردیم میترسیدیم. نامجون حالش خیلی بهتر شده بود و دیگ اون درد های وحشتناک رو نمیکشید و خب همین عالی بود. روز چهارشنبه ساعت ۵ عصر داشتیم برمیگشتیم خونه و خب داشتیم باهم راجع به اتفاقایی که تو تمرینای امروز افتاده بود حرف میزدیم که یه پسری بهمون سلام کرد.
+سلام پسرا
-سلام
+راستش من دنبال این آدرس میگردم ولی حس میکنم تو این خیابونا گم شدم دارم دور خودم میچرخم.
جیمین کاغذو از دست پسر گرفت و نگاه کرد و گفت:
-خب ببینید شما کلا این خیابونو باید برگردید ب سمت پایین و بعد مستقیم برید به راست
+عااا مطمئنی؟
-آدرستون تقریبا نزدیک خونه ماست من اونجا رو خوب بلدم مطمئن باشید
+واقعا ممنونم تقریبا نیم ساعته که این گوگل مپ داره منو میچرخونه، لطف بزرگی کردید، گفتی خونتون اون اطرافس اگه میخواین میتونم تا یه جاهایی برسونمتون، یه جورایی برای تشکر
-نه نه ممنونیم این لطف شما رو میرسونه
+عااااا راحت باشید پسرا منم هم سن و سال خودتونم، کار آموز هایبین؟ حتما الان خسته اید پس، بیاین بریم باهم.
سری تکون دادیم و قبول کردیم، موقع گرفتن کاغذ از دست جیمین میتونستم به وضوح ببینم که با انگشتش پوست دست جیمینو نوازش کرد، ولی فک کنم جیمین موضوعو جدی نگرفت ، درواقع تغییری تو چهرش ندیدم. تا نزدیکای خونه جیمین رسوندمون و ما هم پیاده شدیم ، از اونجا راه خونه من و نامجونم جدا میشد پس خدا حافظی کردیم و هرکی سمت خونه خودش رفت.
----------------------------------------
-یونگیاااااااا، خونه ای
+بله جیمینی ، آشپزخونه ام
STAI LEGGENDO
Black swan
Fanfictionسرنوشت چیز عجیبیه، اگر بخواد بازیت میده و اگر بخواد باهات هم بازی میشه. گاهی اتفاقات اطرافتو طوری رقم میزنه که داستان زندگی همه آدما بهم ربط پیدا میکنه. فقط کافیه با چشم باز تر همه اتفاقاتو ببینیم. هیچ چیز تو جهان اتفاقی نیست.