Chapter ¹

10.7K 1K 34
                                    

_قربان رسیدیم

راننده بعد از گفتن پیاده شد تا در رو باز کنه
عمارت کیم
جایی که  ردیف بادیگارد هاصف کشیده بودن
نقطه ای از عمارت بدون دوربین مخفی نبود
کسی جرعت نداشت بدون اجازه کمر صاف کنه یا سرشو بلند کنده
ریز ترین جزییات از زیر فیلترِ دست راست اقای عمارت در نمیرفت
کوچک ترین نافرمانی بخششی نخواهد داشت
اما
حقوق بالای کارکنان اون خونه اون هارو راضی به ایستادگی و کارگری میکرد

با چنان اقتداری پیاده شد که حتی از پشت پنجره اخرین طبقه دیدنش هم اون رو به زانو درمیاورد
چه صحنه دخترکشی کم ندیده بود که خدمتکار های زن عمارت چه حرفایی پشتش میزنن و خودشونو حلق اویز میکنن واسه ذره ای نیم نگاه از طرف کیم
ولی اون نه تنها نگاه نمیخواست تازه نگاهم نمیکرد
به همین خاطر میشنید همیشه از نفرین های پشت سرش که لیاقت هیچی رو نداره
لیاقت زندگی نکردن تو این قصر دلفریب
لیاقت نداشتن این همه مال و اموال و ثروت انبوه
لیاقت نخوردن غذاهای لذیذ هر روزه
و تفریح های میلیونی و خرید های چشمگیر
و از همه مهم تر
لیاقت نداشتن بودن کنار کیم تهیونگ
اما کی بود که به این حرف ها اهمیت بده
این ها فقط گفته های چرت یک سری چشم حسود بود
که حتی زحمت توجه کردن بهشون رو هم نمیداد
چه اهمیتی داره که بقیه چیمیگن
وقتی حتی کسی که به اصطلاح دم از عاشقی میزد حتی اون هارو نشنیده میگرفت
بیخیال افکار تکراری و خسته کننده رفت و پشت میز عزیزش نشست شاید توی این اتاق بزرگ تنها گوشه ی مورد علاقش همین میز تحریر متوسطی بود که در انتهای اتاقشون که به همه جا دید داشت و پنجره ی کنارش بود که وقتی باز میشد حس ازادگی میکرد
هیچ وقت نخواست تغییر دکوراسیون بده از اول که اومد انتخابش اخرین اتاق در اخرین طبقه بود و پاتوق کوچک و دنجش همون گوشه ی همیشگی
به برگه هاش جلوش چشم دوخت
دستشو دراز کرد و یک مداد سیاه از بین یک جعبه پر از مداد سیاد برداشت
و شروع کرد به خط خطی کردن برگه
بدون این که طرح خاصی مد نظرش باشه
تنها خطوطی بد شکل کاغذ سفید رو تزیین میکردن

.

_ امروز وقت دکترشه
با صدای کلفت و بمی گفت والبته غم اشکاری در لحنش پیدا بود
مینهو به معنای تایید ادامه داد : درسته قربان تا یک ساعت دیگ پزشک معالجشون میاد
تهیونگ خوبه ای گفت حرکت کرد
به ارومی و متانت مثل یک شاهزاده با دلی مشتاق راهی اخرین اتاق عمارت شد
دل تو دلش نبود تا پسرک خرگوشیش و ببینه
به ارومی به در اتاق نزدیک شد قصد نداشت پسر کوچک تر و متوجه حضورش کنه دراتاق رو خیلی کم باز کرد تا ببینه تو اتاق چخبره از لای در که به اندازه کمی داخل اتاق رو بهش نشون میداد پسرکی رو دید که درحال انجام عادت همیشگیش هست اه خفیفی کشید و وارد شد مطمعن بود حالا که فکر پسرکش درگیره اثلا به داخل شدن اون به اتاق توجهی نکرده قدم قدم نزدیکش شد
دید که کاغذ های بیچاره چجوری قربانی ذهن خسته و شلوغ مو مشکی شدن اما کاری از دستش برنمیومد
به ارامی کنار صندلی پسر زانو زد و با دستهاش صورت سفید و خیره کنندش رو به سمت خودش برگردوند
پسر با ترس و تعجب خودش و عقب کشید و بعد از شناختن مرد به ارومی خودکار و کاغذ رو رها کرد و دمی عمیق مهمان ریه هایش
مرد بزرگتر دستای مو مشکی رو نوازش میکرد
میدونست پسر جوان انقدر ذهنش درگیر هست که اهمیت نمیداد
_ خوبی
جونگکوک همون تر که خیره نگاه میکرد به ارومی چشمش رو بست و باز کرد و این تاییدی برای تهیونگ بود
_ امروز دکترت میاد
جونگکوک چشم غره ای رفت و هوفیی کرد
دوباره
کلافه تهیونگ رو کنار زد و بلند شد : بسه تهیونگ ولم کن راحتم بذار خودت کافی نیستی اون دکترای احمق تر از خودتم به جونم میندازی
این طرز حرف زدن و بدگویی ذره ای برای تهیونگ اهمیت نداشت به دو دلیل اول اینکه هیچ کدوم این دست جونگکوک نبود دوم این که او همسرش بود صاحب ذهن و قلب و تمام کیم تهیونگ
_ عزیزم این چه حرفیه اون ها فقط دارن بهت کمک میکنن
و این جونگکوک بود که مثل همیشه سریع و بی مقدمه شیئی رو برداشت و به سمت همسرش پرت کرد
و تهیونگ هم به عادت همیشگی سریعا جاخالی داد و نگاهو به جعبه چوبی پشت سرش داد که شکسته بود
اهی عصبی کشید ولی باید خودشو کنترل میکرد
به مو مشکی نگاه کرد که اشک میریخت دلش اتیشی شد
_ تهیونگ ازت خواهش میکنم راحتم بذار بخدا حال من خوبه اگرم نیست باعثش فقططط خوودتیییی
داد و بیداد میکرد و اشک میریخت
تهیونگ با سری پایین افتاده گوش میکرد و حرفی نداشت بگه اره همه ی حال بعده این روز های همسر کوچولوش تقصیر خودشه ولی پشیمونی فایده نداشت

𝑱𝒖𝒏𝒈𝒌𝒐𝒐𝒌'𝒔 𝒔𝒊𝒄𝒌 𝒎𝒊𝒏𝒅Where stories live. Discover now