برای بار سوم حالش بد شد
حدود یه رب بود که تو دستشویی اتاقشون رو یه سکو نشسته بود چون میدونست قرارع زود بهش حالت تهوع دست بده ترجیح داد بیرون نیاد و همونجا بشینه
دست و صورتش و شست و تو اینه خودش و دید
حس میکرد صورتش باد کرده و البته بدنش
با خودش گفت شاید وزن اضافه کرده
چون تو این یک ماه اخیر خورد و خوراکش خیلی تغییر کرده بود
دقیقا بعد از سکس سختش با مردش تا دوروز چیزی نخورده بود شاید خودش نمیدونست
اما تهیونگ نمیتونست بذاره همونجور بی اهمیت به غذاش باشه نه حالا که به فکر دوباره بچه دار شدن بودن
بعد از اینکه یه دعوای مفصل با کارکنای خونه و البته جونگکوک داشت به همشون گوشزد کرد که حتی نباید از یک لیوان اب خوردن برای همسرش دریغ کنن
تو این یک ماه فقط دوبار تهیونگ رو دیده بود یبار برای همون دعوا جوری که نتونست جلوی تهیونگ باایسته و توان مخالفت و اعتصاب نداشت و دومین بار هم برای ازمایش خونی که نمیدونست برای چی پزشک شخصیشون از جفتشون گرفتن
سری تکون داد و از دستشویی اومد بیرون
ساعت ۱۰ صبح بود همه ی صبونه ای که یک ساعت پیش خورده بود رو بالا اورد و الان تقریبا دلش ضعف رفته بود مثل همیشه همه پرده های اتاق رو کشید و فضا رو تاریک کرد سمت در رفت و کمی بازش کرد و بعد با صدای رسایی هیورین رو صدا زد
هیورین خواهر بزرگتر مینهو و سر خدمتکار عمارت بود
_ نونا
بعد از چند لحظه صبر کردن صدای تند قدم هاشو شنید که از پله ها بالا میومد
_بله اقا
دختر نفس نفس کوتاهی زد و تعظیم کرد و درحالی که سرش پایین بود منتظر دستور شد
_ یکم دلم ضعف کرده نونا میشه یچیزی بیاری بخورم
هیورین لبخند خوشحالی زد و با لحن شادی زمزمه کرد : چشم ارباب جوان تا چند دقیقه دیگ میارم
_ممنون نونا
بعد از رفتن جونگکوک دختر به سرعت گوشی شو از جیبش در اورد تنها اون بود که میتونست در ساعات کاری عمارت هم از موبایلش استفاده کنه
سریعا به شماره برادرش پیام داد :
{ ارباب جوان بلاخره خودشون درخواست غذا کردن که تو تایم وعده هایی غذایی هم نیست لطفا به کیم جوان خبر بده }.
تهیونگ با هیجان سمت خونه رانندگی میکرد
اینقدر ذوق و هیجان داشت که از رانندش خواسته بود خودش برونه فکر میکرد اگر خودش رانندگی کنه در عرض چند ثانیه پرواز میکنه و میرسه
ولی خب چیزی که انتظارشو نداشت دقیقا همین بود
تمام بیست دقیقه ای که با بالا ترین سرعت میروند به کند ترین حالت ممکن گذشت براش حس میکرد ساعت های زیادی هست که در حال رانندگی یا مسیر کش اومده و طولانی شده
بلاخره رسید جوری با شدت از ماشین پیاده شد که یه لحظه پاش پیچ خورد که خودشم نفهمید و افتاد زمین فقط بلند شد و حتی در ماشین رو نبسته و بی اهمیت به چهره متعجب بادیگاردا به سمت عمارتش حرکت کرد سه تا یکی پله هارو رفت بالا و در خونه رو با شدت باز کرد
خدمتکار ها از ورود یهویی رییسشون در سکوت نظاره گر بودن
صبح دکترشون بهش زنگ زده بود و گفته بود که کم کم منتظز علائم باشن
بعدا باید پاداشی رو برای هیورین در نظر میگرفت
به خاطر همکاری هیورین و دقیق بودن توی انجام دستوراتشون ینی ریختن دارو های تقویتی و یک سری پودر های لازم بذای امادگی فیزیکی قبل شروع بارداری در غذاهای جونگکوک بدون این که خودش بفهمه
حالا نور امید کوچولوشون تو شکم همسرش میخواست پا به زندگیشون بذاره
تو همین فکرا بود که خودشو جلوی چهره متعجب جونگکوک دید
اینقدر خوش حال بود که حتی نفهمید کی پله هارو طی کرده و وارد اتاق شده
_اوممم..تهیونگ چی..چیزی شده ؟
اما خب کی بود که سوالشو جواب بده
وقتی رو تخت پرت شد و سنگینی تن مردش رو بدن نهیفش باعث شد صداش دراد
_هیبلندشوسنگینی
تهیونگ اما یه لحظه خندش گرفت چون مو مشکی حس کرد نفسش داره بند میاد و تند تند زمزمه هایی داشت
_ چیمیگی جوجه
گفت و سنگینیش و رو دستش انداخت
اون یکی دستشم دور کمر باریک جونگکوک حلقه کرد
کشیدش جلو و چسبوندش به سینش
اینقدر نزدیک که دماغاشون همو لمس کردن
_می..میگم برو کنار چیشده
تهیونگ بی صبر و با ذوق لبای جونگکوک و به بوسه گرفت
خیلی خوشحال بود
نمیدونست چیکار کنه چی بگه
فقط خوشحال بود
پسرش تو بغلش بود
تو شکم پسرش یه کوچولو از وجود جفتشون بود
دیگ چی میخواست
جونگکوک اما درک نمیکرد
تهیونگ هیچ وقت اینجوری نبود
ار این لوس بازیا نداشت
حتما یچیزی شده که اینقدر چهره تهیونگ شادی رو بازتاب میکنه
دست مردش رو روی شکمش حس کرد
تهیونگ شصت دستش و نوازش وار روی ناف مو مشکی کشید
لباشو رو لبای همسر کوچولوش گذاشت : نمیخوای به بچمون خوش امد بگی
...
خب ...خب جونگکوک رسما پس افتاد
YOU ARE READING
𝑱𝒖𝒏𝒈𝒌𝒐𝒐𝒌'𝒔 𝒔𝒊𝒄𝒌 𝒎𝒊𝒏𝒅
Romance𝗰𝗼𝗺𝗽𝗹𝗲𝘁𝗲𝗱 یه جونگکوک بیمار (یه ذهن شلوغ و خسته و مریض) یه تهیونگ عاشق (یه قلب منتظر و مهربون و با وفا) یه زندگی در ظاهر پر زرق و برق ولی در باطن ... •••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••• _ آهه...ااییی ته..تهیونگ ب..بچ...