سهون کرواتش رو شل کرد و موهاش رو از جلوی صورتش کنار داد. به دیوار سفید رنگ پشتش تکیه داد و موبایلش رو از توی جیبش بیرون اورد. وارد مخاطبینش شد و روی اسم چان مکثی کرد. چند بار پلک زد و نفس عمیقی کشید و در آخر روی ایکون تماس ضربه زد.
- بله؟
- پیداش کردم
چانیول برای لحظهایی مکث کرد. عادت به تماس های سهون نداشت. بعد از بستری شدن بکهیون، به طور عجیبی ناپدید شده بود و خبری ازش نبود انگار که اب شده بود و توی زمین فرو رفته بود. اما الان بعد از دو هفته صداش رو می شنید، صدایی که نشون میداد تمام این مدت سهون مثل یک قاتل تشنه به خون، به دنبال فردی بوده که این بلا رو سر بکهیون اورده.
- کجاست؟
با ترمز کردن ماشین مشکی رنگی جلوی پای سهون، تکیهاشو از دیوار گرفت و به سمت ماشین قدم برداشت. همون طور که دستگیره در ماشین رو به سمت خودش می کشید اروم لب زد: رانندم رو میفرستم بیمارستان.
- بدون من کارت رو شروع نکن...
سهون داخل ماشین نشست و پوزخندی زد: پس زیاد دیر نکن اگرنه فقط یک جنازه می بینی
و بدون حرف دیگهایی تماس رو قطع کرد. به هرحال نمیتونست به چانیول امید واهی بده. ممکن نبود اون مرد رو ببینه و اون رو تا حد مرگ کتک نزنه. این کاری نبود که از پسش بربیاد.
از پنجره به بیرون خیره شد و ناخوادگاه سرش رو بهش تکیه داد. دو هفتهایی بود که بکهیون توی بیمارستان بستری بود و چشماش رو باز نمی کرد. با اینکه علائم حیاتیش به حالت نرمال برگشته بود اما انگار از بیدار شدن سر باز می زد و دیدن همچین چیزی برای سهون خوشایند نبود. برخلاف چانی که لحظهایی بکهیون رو تنها نمیزاشت، سهون مثل یک مجنون سرگردون توی شهر می چرخید تا شاید ردی از اون آلفا پیدا کنه و تمام خشمش رو روی اون خالی کنه اما هرچی بیشتر تلاش میکرد بیشتر شکست می خورد و این روحش رو آزار میداد.
و بلاخره تونست پیداش کنه. کسی که به عزیزترین فرد زندگیش آسیب زده بود.
- این مشخصاتش قربان
سهون به سمت راننده که برگهایی به سمتش گرفته بود چرخید و با مکث برگه رو از دستش گرفت. برگه کمی مچاله شده بود بنابراین تکونی بهش داد تا صاف بشه اما با دیدن عکس سه در چهاری که بالای برگه خودنمایی میکرد، اخم غلیظی روی پیشونیش نشست و غیر ارادی فرومون آزاد کرد. همونی بود که حدس میزد. همون الفایی که از لحظهی اول به سهون حس خوبی نمیداد.
برگه رو توی مشتش فشار داد و از لای دندون های بهم چفت شدهاش غرید: زنده نمیزارمت کیم جونگین
وقتی ماشین مقابل یک سوله قدیمی ایستاد. سهون بدون لحظهایی درنگ در ماشین رو باز کرد و قبل از اینکه خارج بشه چوب بسیبالی که کنارش بود رو برداشت و از ماشین بیرون اومد. به هرحال هیچ چیز مثل یک سلاح سرد نمی تونست به خالی شدن خشمش کمک کنه!
YOU ARE READING
i want to be yours
Fanfictionاوه بکهیون... آلفایی مغرورِ که مدیریت و هوشش بین همه زبونزده! یه کسی که همه به عنوان یه معتاد به کار میبیننش که تنها کسی که خنده رو لباش میاره برادرشه... اما دراصل پشت این نقاب سرد و غیرقابل نفوذ یه جسم تاریک و خسته است که به یک عشق ممنوعه مبتلا شد...