- مطمئنی نمیخوای من بمونم؟
بکهیون وسایلی که چانیول فراموش کرده بود تا داخل کیفش بزاره رو توی کیفش گذاشت و در همون حال با کلافگی کیفش رو به دستش داد: چندبار باید بگم؟! پارک چانیول برو و به سهون کمک کن من حالم خوبه میتونم از پس خودم بربیام
چان کیفش رو با شرمندگی گرفت و خم شد تا کفشش رو پاش کنه: اما بازم...
بک که کم کم داشت عصبانی میشد، محکم کف دستش رو به پیشونیش کوبید و غر زد: یک روز باید خودمو میکشتم تا تو خونه نگهش دارم الان باید خودمو جر بدم تا بره!
چان کفشش رو رها کرد و با نگرانی بلند شد و دست بکهیون رو گرفت و به پیشانی سرخ بک نگاه کرد: کبود نشه...
بکهیون صورتش رو از لحن لوس چان جمع کرد که همون زمان صدای خندهایی غافل گیرشون کرد. روانشناس بکهیون که زن جوانی بود چند دقیقه ایی بود که ایستاده بود و در حال تماشای این زوج بود. تقریبا توی یک هفتهایی که به این جا میومد هر روز شاهد چنین اتفاقاتی بود. با اینکه میدونست با چه سختی بهم رسیدن اما این بحث های کوچیکشون باعث میشد فکر کنه چقدر خوب شده که بعد از تمام مشکلاتشون کوتاه نیومدن و برای به هم رسیدن تلاش کردن.
- حالتون خوبه؟ اقایون پارک؟
بک خجالت زده چان رو کمی هل داد و اروم جواب داد: ممنونم، معذرت میخوام که زودتر متوجه اومدنتون نشدم.
خانم ریو کیف دستیشو توی دستش جا به جا کرد و لبخند زد: نه خودم زودتر جلو نیومدم، خب قرار نیست برید سر کار اقای پارک؟
چان نگاهی به ساعت مچیاش انداخت و با دیدن ساعت. هراسون کفشش رو پوشید. اگه دیر میکرد سهون زندهاش نمیذاشت. کیفش رو که کنار در گذاشته بود رو برداشت و بوسهی کوتاهی به گونهی بک زد. مهم نبود چقدر عجله داشته باشه اون باید این کار رو هرروز انجام میداد.
بکهیون بوسه های چان رو دوست داشت اما اون عادت به چنین زندگی نداشت. دوست نداشت مثل امگاهای خونه دار بشینه توی خونه و منتظر الفاش باشه! یا صبح همسرش رو برای رفتن به سرکار بدرقه کنه... این چیز ها واقعا با روحیهاش سازگاری نداشتند و اذیتش میکردند.
نفس عمیقی کشید و با لبخند ساختگی خانم ریو رو به داخل خونه دعوت کرد: بفرمایید داخل
خانم ریو سری تکون داد و با اجازه بک وارد حیاط شد. با اینکه چان رو الفایی سر به هوا میدونست اما واقعا انتخابش رو تحسین میکرد. اون واقعا محیط خوبی رو برای زندگیشون انتخاب کرده بود.
- فکر میکنم امروز حالتون بهتره اقای پارک، اینطوره؟
بکهیون در رو برای خانم ریو باز نگه داشت و اجازه داد اون اول وارد بشه: از وقتی اومدم خونه راحت تر میتونم تمریناتتون رو انجام بدم، فکر کنم برای همینه که حالم بهتر شده...
YOU ARE READING
i want to be yours
Fanfictionاوه بکهیون... آلفایی مغرورِ که مدیریت و هوشش بین همه زبونزده! یه کسی که همه به عنوان یه معتاد به کار میبیننش که تنها کسی که خنده رو لباش میاره برادرشه... اما دراصل پشت این نقاب سرد و غیرقابل نفوذ یه جسم تاریک و خسته است که به یک عشق ممنوعه مبتلا شد...