┫Chapter 1┣

731 189 29
                                    

کراش بچگی 🐁

صبح زود از خواب بیدار شد و مثل همیشه بعد از بیدار شدنش اولین چیزی که به چشمش خورد قاب عکسی بودکه کنار تختش خودنمایی میکرد.
دو تا پسر بچه که بی خبر از لنز دوربین با لبخند به همدیگه نگاه میکردن و عکسی که توسط یه توریست گرفته شده بود.
با لبخند سر حال و دلتنگی نگاهشو از دو پسر بچه ی داخل قاب عکس گرفت و در حالی که از روی تخت بلند میشد نفس عمیقی کشید.
-بیون بکهیون!
با صدای فریاد ناگهانی مادرش سر جاش پرید و با چشمای گرد شده ای سریع در اتاقو باز کرد و با دو خودشو به طبقه ی پایین خونه ی نقلیشون رسوند.
با دیدن مادرش که وسط سالن ایستاده بود و با لبخند نگاهش میکرد متعجب بهش خیره شد و گیج پشت گردنشو خاروند.
-چی شده مامان؟...باز چرا اول صبحی اینجوری صدام کردی؟
مادرش لبخندشو با چشمای شیطنت آمیزش یکی کرد و زمزمه کرد:
-کراشت داره برمیگرده!
با تعجب چند پله ی باقی مونده رو پایین رفت و زمزمه وار پرسید:
-چی؟
-پارک چانیول، همبازی بچگیت، کراشت داره برمیگرده بوسان!
با این حرف مادرش، در حالی که بی حواس پاشو یکی در میون روی پله ی پایین تری میذاشت قبل از اینکه بتونه چیزی بگه با پشت روی زمین افتاد و صدای آخش بلند شد و خانوم بیون نگران سمتش رفت.
-چه خبرته بیون، خبر درخواست ازدواجشو که ندادم! حالت خوبه؟
بی توجه به کلمه ی «درخواست ازدواج» که اگه بی جنبه بازی در می‌آورد میتونست تپش های قلبشو جابه‌جا کنه، سرشو به طرفین تکون داد و زمزمه کرد:
-خوبم مامان!
خانوم بیون سری تکون‌ داد و در حالی که به ساعت مچیش نگاه مینداخت لب زد:
-یه سری بسته و اینا داره میرسه، میرم تحویل بگیرم، لطفا صبحونه یادت نره بخوری!، یه دستی هم به خونه بغلی بکش حتما، خیلی وقته تمیز نشده!
و بی توجه به پسرش با قدمای بلندی خونه رو ترک کرد.
بکهیون همون‌طور که روی زمین نشسته بود، افکارش دوباره شروع به پیشروی در مورد موقعیتش با چانیول کرده بود.
خب اون پسر تموم مدتی که چانیول از همسایگیشون رفته بود از طریق فیس بوک تحت نظرش داشت و خوب میدونست اون پسر جذاب به تازگی از دوست دخترش جدا شده...راستش اصلا عذاب وجدان نداشت که به خاطر این اتفاق چقدر خوشحاله، به هر حال به قول مادرش اگه عاشق یه نفره باید براش تلاش کنه و بدون تلاش فداکاری کردن اوج حماقته!
اما، بعد از اینکه تو بچگی از هم خداحافظی کردن و چانیول برای درس خوندن به لندن رفت، حتی یه بارم باهم حرف نزده بودن، یعنی ممکن بود بتونه یادش بیاره؟
در حالی که لبشو تر میکرد سرشو آروم به طرفین تکون داد تا افکارشو به ظاهر کنار بزنه و آروم از روی زمین بلند شد و سعی کرد بی توجه به دردی که توی کمرش پیچید به کاری که مادرش گفته بود برسه.
بعد از سقوط داغون کننده اش از روی آخرین پله ی خونه اشون حالا لنگ لنگون خودشو به خونه ی بغل دستیشون رسونده بود تا قبل از رسیدن چانیول به خونه ای که هیچکس مدت ها به جز خودش پاشو توش نذاشته بود یه دستی بکشه.
همونطور که با دستمال مشغول گردگیری بود، با لبخند به عکسای دو نفره اشون که هنوزم روی دکوراسیون دیوار خونه خودنمایی میکردن زل زده بود، وقتی بچه بودن روزای خوبی رو با هم گذروندن، از یه کاسه نودل خوردن، باهم دوچرخه سواری یاد گرفتن و برای اولین بار توی زندگیشون به هم قول دادن تا وقتی که پیر بشن روی اسکله و کنار ساحل باهم بستنی بخورن و غروب رو تماشا کنن، ولی چانیول بعد ای همه سال چیزی هم یادش مونده بود؟
اصلا برا یه پسر استریت که سرش با دوست دختراش گرم میشد، دوست بچگیی که از قضا پسر هم هست اهمیتی داشت؟
باشنیدن صدایی از سمت اتاق قدیمی چانیول در حالی که سطل پر از آبی که دستش بود رو محکم تر میگرفت، بیخیال افکارش به سمت در قدم برداشت و نزدیک شدنش به در همزمان شد با باز شدنش و ضربه ی محکمی که به سرش خورد، قبل از اینکه بتونه چهره ی فرد پشت در رو ببینه سطل آب کثیف رو روی سرش خالی کرد و در حالی که محکم سر مرد رو توی سطل نگه داشته بود به سمت زمین هولش داد.
ترسیده و بهت زده قدمی به عقب برداشت تا اینکه مرد سطل رو از روی سرش برداشت و با چشمای عصبانیی به پسر مقابلش زل زد.
بکهیون حالا بیشتر تعجب کرده بود چون اون پسر کسی نبود جز چانیول!
البته قبل از اینکه بتونه حرفی بزنه و عذر خواهی کنه مشت محکمی روی گونه اش نشست و باعث شد گوشه ی لبش زخم بشه.
شتاب زده سمت چانیول برگشت و در حالی که دستاشو بالا میبرد داد زد:
-صبر کن صبر کن، من بکهیونم، پسرِخاله هیوری، همسایه بغلی!!
چانیول که در حالی فکر کردن بود دست مشت شده اشو پایین آورد، چشماشو ریز کرد و چونه ی بکهیون رو گرفت و صورتاشون رو بهم نزدیک کرد، بکهیون میتونست صدای ضربان قلبش رو توی گوشش بشنوه و این تا حدودی براش ترسناک بود، امکان نداشت صدای ضربان قلب رو بدون اینکه کسی گوششو رو قفسه ی سینه اش بذاره بشنوه که؟نه؟!
با صدای خنده ی چانیول متعجب نگاهشو به چشماش کشوند، چانیول عقب رفت و در حالی که موهای خیس شده اشو به سمت بالا حالت میداد لب زد:
-پسر، چقدر عوض شدی!
و بعد داخل اتاق برگشت و بلند داد زد:
-بیا رو تخت بشین، برم یه دوش بگیرم، ریدی به هیکلم.
و قبل از اینکه بکهیون بتونه کلمه ای به زبون بیاره صدای بسته شدن در حمام به گوشش رسید.
آروم داخل اتاق شد و روی تخت نشست، دیدن چانیول اونم بعد سال ها درست روبه روش و نه فقط از روی عکسای فیسبوکش باعث شده بود هیجان غیر قابل وصفی داشته باشه، اون پسر برای قلبش زیادی خوب بود!
اگه آیرین میفهمید قطعا کلی فن گرل بازی در می‌آورد، ظاهراً دوستش بیشتر از خودش به این رابطه راضی بود.
لبخندی که با فکر کردن به ذوق و بچه بازی های آیرین روی لبش نشسته بود با صدای بم چانیول رنگ باخت.
-به چی میخندی؟!
نگاه متعجبشو از پاهای لخت مقابلش بالا کشوند، چانیول تنها با یه حوله دور کمرش مقابلش ایستاده بود و همین باعث میشد نتونه قیافه ی هاج و واجشو جمع و جور کنه!
-م...من...
نگاهشو از شش تیکه های شکم پسر گرفت و به نگاه مشکیش کشوند، در حالی که آب دهنشو قورت میداد زمزمه کرد:
-م...من...ب...ب..باید برگردم خونه!
چانیول دست به کمر کمی چشماشو ریز کرد و قدمی سمت بکهیون برداشت و دستشو زیر چونه اش برد و سرشو بالا گرفت و خودشم نزدیک تر از قبل صورتشو مقابلش گرفت.
دوباره قلبش شروع به رقص سالسا کرده بود و این اصلا مناسب شرایطی که توش قرار گرفته بود نبود!
-لبت زخمی شده.
بکهیون دستشو مردد گوشه ی لبش گذاشت و لبخند کمرنگی زد.
-مهم نیست، چیزی نشده!
چانیول با کمی مکث نیشخندی زد و خوشحال دستشو دور گردن پسر حلقه کرد و موهاشو محکم بهم ریخت.
چانیول بی توجه به بدن ظریف پسر دقیقا مثل یه مرد هم هیکل خودش باهاش رفتار میکرد، بکهیون که از نزدیکی سرش به قفسه ی سینه ی  لخت چانیول شدیدا در حال ذوب شدن بود سعی کرد خودشو از حصار بازوی دور گردنش خلاص کنه.
-و...ولم کن چان! دارم اذیت میشم.
چانیول با کمی مکث خنده اشو کمی جمع و جور کرد و پسر کوچیکترو از خودش فاصله داد و در حالی که با حوله ی دیگه ای موهاشو خشک میکرد گفت:
-خوشحال شدم دیدمت.
بکهیون همونطور که سعی میکرد نگاهش کمترین بازدید رو از پسر تقریبا لخت مقابلش داشته باشه روی تخت نشست و زمزمه کرد:
-چ..چه خوب برگشتی!منم...خوشحال شدم.
با سکوت چانیول نگاهشو سمتش کشوند که با دیدن نگاه خیره ی چانیول روی خودش میتونست قسم بخوره قلبش دوتا از تپشاشو جا انداخت.
-چ...چا...چانیول چیزی شده؟
چانیول بی توجه به حرف بکهیون سمتش قدم برداشت روش خم شد و بکهیون با چشمای گرد شده ای کمی خودشو عقب کشوند.
چانیول اما بی توجه به حالت هیجان زده ی پسر دستشو روی پیشونی بکهیون گذاشت و با همون صدای بمش لب زد:
-خدای من، بد کوبیدم سرتا، چرا وایمیستی پشت در آخه!
و ناگهانی عقب کشید که باعث شد نفس حبس شده ی پسر کوچیکتر از بین لباش عبور کنه!
در حالی که سعی میکرد نفسای تندشو کنترل کنه گفت:
-اومده بودم خونه رو تمیز کنم، شنیده بودم میای!
چانیول در حالی که موهاشو خشک کرد بود لبخندی زد و با صدای رسایی گفت:
-دستت درد نکنه، انگار زودتر رسیدم.
بکهیون که با صدای محبت آمیز چانیول نگاهشو روی صورتش زوم کرده بود با حرکت بعدی چانیول که داشت حوله رو از دور شکمش باز میکرد داد زد و دستاشو سمت جلوبرد.
-نه نه نه چیکار میکنی؟؟؟
چانیول با صدای داد بکهیون، نگاه متعجبشو روی دستش کشوند و دوباره به چشمای گرد شده ی بکهیون زل زد.
-خب...لباس میخوام بپوشم، تو هم مردی مثلا چه اشکالی داره؟
و دوباره مشغول باز کردن گره حوله اش شد که بکهیون شتاب زده از جاش بلند شد و در حالی که سعی میکرد لپای سرخ شده اشو بپوشونه زمزمه کرد:
-عا من...من خونه منتظرتم...میتونی بیای مامانم خیلی دوست داره ببینتت.
و بدون اینکه منتظر جوابی از سمتش باشه اتاق رو ترک کرد.
چانیول که با ابرو های بالا رفته ای به مسیر رفتن بکهیون خیره شده بود زیر لب با خودش گفت:
-چقدر خجالتی!
___________________________________________

" I Am Not Your Brother " [Uncomplete]Where stories live. Discover now