پارت اول

1K 202 41
                                    

-سردرد...مثل همیشه
:بهت گفتم چشمات ضعیف شده باید...
-فردا یه نوبت بگیر... دیگه واقعا بهش نیاز دارم
:باشه...
مکث کرد
:دیدیش؟؟
از آینه ٔ آسانسور به تنِ پوشیده در لباس زمستانیش،خیره نگاه کرد
پلک‌هاش رو روی هم فشرد و سرش رو به فضای فلزی پشتش تکیه زد
-دیدمش...
به طبقهٔ مورد نظرش رسید 
صدای برخورد پاشنهٔ پوتین گوچیِ مردانه با کف راهرو،تنها برهم زننده سکوت راه‌پلهٔ سرامیکی بود
:رسیدی؟
برخورد اثر انگشت مرد با حسگر کلید خونه، رنگ سبز و صدای تیک باز شدن در رو به گوشش رسوند
-میبینمت
:نسکافه؟
-حتما...
:میگیرم
-ممنون... فعلا
دمپایی‌های راحتیش رو به پا کرد
قدم‌های خستش رو همون طور که یک دستش رو روی سرش گذاشته بود،به سمت اتاق برداشت 
کت بلندِ طوسی رنگ،روی تخت افتاد 
تنِ خستش رو روی نرمی‌های تشک رها کرد
گلوش به سختی فشرده شد
-عاهههه...لعنت به هرچیزی که به وجود ِ کیم کای میرسه...
دوستش داشت؟؟
ظاهرا که اینطور بود
جوشش اشک رو از کنار چشمش احساس کرد
دست‌هاش رو روی پیشونیش فشرد
تکه تکه گفت
-گریه...نکن....گریه...نکن...سهون... گریه نکن
بلند شد 
روی تخت نشست 
موهای درهمِ روشن رنگش روی پیشونیش رقصیدن 
نگاهِ خسته و دردمندش رو به پسری که در آینه نگاهش میکرد،انداخت 
چشم و روحش...میخواستن تا گریه کنن وجود ِ زخمیِ سهون اما نمی‌خواست 
نمی‌خواست باز هم کم بیاره 
نمی‌خواست حتی در خفا،تن به بغضِ ضعف بده
دستش رو بلند کرد و ثانیه‌ای بعد،تنها ردِ صورتی رنگ انگشت‌های کشیدش،روی گونه باقی موند 
یک سیلی محکم!! برای کم نیاوردن...برای دوباره تسلیم نشدن و برای اونکه مستقیم و درست حرکت کنه در مسیرِ روبه‌رویی با یک مرد،یک مرد پا به سن گذاشته با اور کت بلندی که به تن داره...با موهای حالت دارِ همیشه به یک طرف سو گرفته...موهایی که انگار به تازگی و در این دیدار نو،عجیب به شکل فرم موهای خودش شدن،با پاها و قد بلندی که به رخ کشیده میشه
نمیخواست در مسیر عشقِ به تنفر تبدیل شدش، تسلیم بشه،پا پس بکشه و یا حتی... دوباره عاشق و گرفتار چشم‌هایی باشه که در گذشته به اشتباه فکر میکرد،پر از برق محبتن! 
دست‌هاش رو دو طرف بدنش روی تخت تکیه داد 
قبل از اونکه قصدش برای ایستادن و تعویض لباس به سرانجام برسه، با شنیدن صدایی از بیرون فضای اتاق و شاید جایی نزدیک در ورودی خونه،تمام حواسش جمع شد
نیم خیز ایستاد 
هایدی کلید نداشت 
حسگر قفل هم فقط با دست خودش باز می‌شد
کی پا به درون خونش گذاشته؟؟
با احتیاط پشت دیوار در اتاقش جا گرفت 
نگاه جست‌وجو گرش رو به سالن دوخت 
انعکاس یک سایه روی دیوار و لحظه‌ای بعد،قامت مردی جثه ریز و تماما سیاه پوشیده،در وسط فضای سالن پیدا شد
اخم غلیظی روی صورتش نشست 
چشم‌هاش رو به درون اتاق چرخوند 
مجسمهٔ برج ایفل که در سفر قبلش به زادگاه مادریش فرانسه،از یک مرد دست فروش خریده بود،به نظرش اومد 
پاورچین به سمتش رفت و با دو دست جسم فلزی سنگین رو بلند کرد، اما دقیقا قبل از اونکه برگرده و مرد غریبه رو گیر بندازه، خودش اسیر ضربهٔ سنگینی از پشت سر شد و درست لحظه‌ای بعد،بدون اینکه بتونه چهرهٔ فرد غریبه رو شناسایی کنه،روی زمین افتاد و چشم‌هاش رو‌ ،به روی اتفاقی که در حال رخ دادن بود،بست
رایحهٔ مرگ و عطر خون،تمام اتاق و خونهٔ امگا رو‌در برگرفت،و سهون، تنها در مغزش، رایحهٔ چوب سوخته رو به خاطر سپرد

-اقا؟
:چیشده؟
-ببخشید میدونم‌ دیر وقت مزاح....
:برای کاری که میکنی هیچ زمان مشخصی وجود نداره،بگو چیشده
-همین چند دقیقه پیش یه غریبه که تا حالا ندیده بودمش اومد و گفت که دوست اقای اوهه،حتی بهم نشون داد که کلید داره،من گذاشتم بره اما الان که دوربین و چک کردم دیدم آقای اوه چند دقیقه قبلش وارد خونه شده و بود بعد اون مرد به سرعت خارج شد پس....فکر کردم شاید این مشکو....
:میام اونجا
تلفن، نیمه کاره و بدون اونکه فرصتی برای خداحافظی براش باقی بمونه،قطع شد
نگهبان با خودش فکرمیکرد، چه مشکلی پیش میاد اگه امگایی که می‌شناسه و از قدرتمندی شخصیتش با خبره، با آلفای غریبه‌ای که تنها از پشت خط،در دوسال اخیر صداش رو شنیده، صدای تاثیر گذار و گرمش رو،با هم رو به رو بشن؟ آتش خشم اوه سهون دامن گیرش میشه چرا که نگهبان همیشه اطلاعات رفت و آمدهاش رو برای کسی که نمی‌شناخت و به خاطر پول، تاراج میکرد
اون مرد پر جذبهٔ غریبه که همیشه، آماده برای رسوندن خودش به پسر جوان ساکن آپارتمان، در مواقع سختی یا اتفاقات غیر منتظره بود و پسری که در ثروت،جایگاه و موقعیت کمی از اون نداشت، چطور با هم رو به رو میشدن؟؟
دو نفری که هیچ زمان، نشانی از هم در زندگی دیگری نداشتن و در عین حال همیشه با هم بودن!!

-سهون؟
در نیمه باز آپارتمان مدیرش رو باز کرد 
نگاه جست و گرش به سرتاسر سالن کشیده شد
-مدیر اوه؟؟
پلاستیک حاوی نوشیدنی گرم رو بر روی میز ناهارخوری کنار پنجره گذاشت
انعکاس نور چراغ‌های شهر در شب، و روشنایی‌های کوچکی که در برجستگی‌های سقفِ کار شده، پنهان بودن،تنها نور و هدایت کننده دختر جوان شدن تا بتونه سکوت غیر منتظره و عجیب آپارتمان رو‌ حس کنه
به سمت راست و راهروی کوچکی که به اتاق خونه ختم میشد،حرکت کرد
در اتاق رو باز و وارد شد
-مدی....
قبل از اونکه حتی فرصت بیشتر دیدن فضای اتاق رو داشته باشه،با جسمِ رویِ زمین افتادهٔ مرد روبه‌رو شد
فریاد بلندی کشید و به سرعت سمت جسمِ افتاده،حرکت کرد
روی زمین نشست 
ترسیده و نگران شانه‌های مرد رو گرفت و به سمت کمر برگردوند 
چشم‌های بسته و صورت رنگ پریدهٔ سهون حس ترس رو بیشتر از قبل در وجود دختر تنها تزریق کرد
حس نمیکرد 
هیچ عطر و رایحه‌ای از سهون نبود 
فقط بوی کثیف خون رو میشنید 
بوی خون سهون کثیف بود؟؟
نه نبود 
اما بوی خون مرگ برای دختر کثیف و حال به هم زن بود
زمان مرگ بود؟
نه نبود
دست زیر گردن و شانه مرد زد و بلندش کرد 
خیس شد
به سرعت عقب کشید 
چشم‌هاش درشت شدن و زمزمهٔ نگرانش در اتاق پخش شد
- مُ...مدیر اوه!!!
دست‌هاش سرخ شدن از رنگ قرمزی که بوی مرگ میداد و این بوی مرگ،حس و حال تنهایی به دخترِ تنهایی که تنها مدیر و دوستش رو در دنیا داشت،میداد 
اورژانس!!
باید زنگ میزد به اورژانس 
بلند شد و مرد رو با احتیاط نزدیک زمین خوابوند 
سمت سالن رفت و با دست‌هایی لرزان موبایلش رو به قصد گرفتن شماره‌ای روشن کرد 
قبل از اونکه دست خونیش به کلید‌های لمسی برخورد کنه،با شنیدن صدای کوبیده‌شدن در، به سرعت سرش رو برگردوند 
با دیدن قامت بلندِ اتو کشیده‌ای که بودن دستش بر روی سطح صیقلی در خونه،نشان از منبع صدا بودنش میداد و همین که شناسایی کرد چهرهٔ آشناش رو ملتمس،به سمتش دوید 
-اقااا.....
+کجاست؟
لمس کرد خش داریِ بر اثر نگرانی ِ صدای مرد رو...
فهمید اوج ِ خشمِ بی‌اطلاع بودنش رو...
چشمان اشکیش رو در تاریکی به نگاه تیره‌اش پیوند زد 
-مُ...مُدیر...
دختر رو کنار زد 
برخورد پاشنهٔ سختش به پارکت رنگ روشن خانهٔ پسرِ بیهوش،لرزه به تن دختری می‌انداخت که میدونست اگر مدیرش رنگ بیداری ببینه باید منتظر خشم اون امگا از درخواست کمک به اون آلفا باشه
مرد بلند قد از اتاق بیرون اومد و در حالی که پسر بیهوش رو روی دستان عضلانیش گرفته بود،به قصد خروج سمت در اصلی خونه قدم برداشت
هایدی،یک لحظه در زیرِ نور مخفی‌های کار شدهٔ روی سقف،به چشم دید رنگ پریدگیِ به وضوح و اخم غلیظی که نمی‌دونست دلیلش رو چه چیزی بذاره! 
و آیا غیر از اینه که مارک روی گردن آلفا درخشید و این تنها یک دلیل مشخص داشت؟؟

^به هم ریختگی احساسات جفت امگایی که متعلق به یک آلفا باشه،رگ‌های عصبی مارکِ هندسی رو حتی پس از باطل شدن جفت‌گیری تحریک میکنه^

+پرستار!!
فریاد کشید 
+پرستاار!
عصبی و مخلوطِ با رایحهٔ نگرانی 
باید به سهون می‌گفت که آلفا به طرز عجیبی با دیدن وضعیتش این طور آشفته شده؟؟
بیفایده بود... امگا هرگز دوباره روی خوش به آلفا نشون نمی‌داد
سهون رو روی دو دست گرفته و آستین خونیِ کت بلندِ کرمی رنگ،خبر از اوضاع و خونریزی ادامه‌دار پسر میداد 
قدم‌های بلندش رو تا میانهٔ سالن بزرگ و شلوغ اورژانس کشید 
فریاد زد
+چرا هیچ خری اینجا نیستتت؟؟؟
٫اقا..لطفا آروم باشید... مشکلتون چیه؟
با اخم ریزی روی صورت سمت پسری که با روپوش سفید در کنارش ایستاده بود، برگشت 
+یه برانکارد،تخت، هرچیزی...داره میمیره
پسر به سرعت تخت چرخ‌دار رو به سمت مرد هدایت کرد 
جسم بی‌هوش سهون به آرومی روی تخت قرار گرفت 
آلفا ترسیده بود...رنگ نگاه و صورتش تیره و ابروهاش به شدت در هم پیچ خورده بود 
پرستار از بی‌سیم در دستش دکتر رو فراخوند
با چک کردن سطحی وضعیت سهون،تخت رو‌ به سمت سالنی که خلوت تر از سالن اصلی اورژانس بود،به دنبال خودش کشید
آلفا پشت سر و همگام با تخت ،و هایدی پشت سر آلفا با صورتی غرق در اشک قدم برمی‌داشتند
دکتر رسید 
٫٫مشکل چیه؟
به سرعت به قصد معاینه بدن سهون رو لمس کرد
سر امگا رو برگردوند و با اخمی در هم به سرعت فریاد کشید 
٫٫سریعا باید از سرش عکس بگیری...معلومه خون زیادی از دست داده
به سرعت تخت رو سمت راهروی اتاق عکس‌برداری هدایت کردن و لحظه‌ای بعد، آلفا و دختر پشت در اتاق،به انتظار رسیدن خبر خوشی از عزیزِ فروپاشیدهٔ زندگیشون، ایستادن
٫اسم بیمار؟
+اوه سهون
٫همراه؟
بدون مکث
+کیم کای

٫نسبتتون با بیمار چیه؟
در لحظه متوقف شد
چه نسبتی با هم داشتن؟
میتونست دوستی خانوادگی رو اعلام کنه؟
چرا نباید بگه و فریاد بزنه که آلفای اون امگای خونیه؟!
کلافه زمزمه کرد 
+جفتشم و اتاق خصوصی میخوام
می‌گفت و فریاد میزد که جفت اون امگای فراری کیه 
می‌گفت و نمی‌گفت که جفتش پاک کرده اتصال بینشون رو و فقط یک وصل شدن یک طرفه وجود داره 
چه دلیلی داشت که نگه؟!
میخواست اجازه بده تا پسر به نفرتش ادامه بده 
گناه کار بود؟ معلومه که بود
اما عاشق هم بود نه؟؟ بله...عاشق و گناه‌کار بود
٫علت ضربه چی بوده؟
نفس عمیقی کشید
هایدی اما از دور حواسش به اشفتگی‌های آلفا بود
خیره شده بود به دست‌های در هم مشت شده و چشم‌هایی که هر لحظه و تنها برق نگرانی‌ ازش ساطع میشد
+هنوز علتش و به قطع پیدا نکردیم اما میدونیم که یه غریبه وارد آپارتمانش شده!
٫شما به عنوان ‌جفتش کجا بودین؟
+خونه نبودم
زمزمهٔ پرستار‌هایی که اطراف پیشخوان ایستاده بودن، به گوش‌‌های تیز آلفا رسید
٫٫جذاب و بلند قد و خوش‌تیپ...
٫٫چه فایده؟؟ دقیقا زمانی که جفتش بهش نیاز داشت نبود
٫٫گفت خونه نبوده...فکر نمیکنم از قصد باشه 
٫٫کاملا واضحه که از اون بکن در روهاست... مگه میشه کسی در خطر بودن جفت حقیقیش رو نفهمه؟؟ مارک گردنش درد میگیره، و چون حقیقی نبوده پس اون چیزی حس نکرده...
٫٫شاید اینطور باشه
٫٫داد میزنه که مسئولیت پذیر نیست...چطور میتونه یکی و جفت کنه و...
٫کافیه!!
تشر سر پرستار هر دو دختر رو از محوطهٔ اطراف پیشخوان دور کرد 
با نگاهی شرمنده به سمت مرد برگشت 
٫متا...
+میتونم دکتر رو ببینم؟
وسط حرفش پرید 
به هر حال نیاز بود تا حواسش رو از رایحهٔ غمی که ازش ساطع میشد،دور کنه
یک دستش رو وارد جیب راستش کرد و پرسید
+اتاقشون؟
سر پرستار با احترام سر تکون داد و اعلام کرد
٫طبقهٔ دوم...درب اول
قدم‌هاش رو به سمت راهرویی که درب آسانسور قرار داشت،برداشت
در یک لحظه متوقف شد و نگاهش رو به پشت و سمت دختر منتظر روی صندلی که البته نگاه خیرش روی کای بود،انداخت 
چند لحظه‌ای بدون قطع ارتباط نگاهش، چشم‌های خستش رو روی چهرهٔ دختر دقیق کرد 
وارد آسانسور شد
سرش رو به آیینه تکیه زد و پلک‌هاش برای ثانیه‌ای روی هم افتادن 
در سرش پر از نجوای مبهم و مجهولاتی بود که تنها در همین یک روز برگشتنش به کره، درمورد زندگی سهون دچارش شد
چه می‌کرد با زندگیِ سراسر پر از اشکال و ایراد خودش و نگاهی که دیگه روش نبود 
نگاهِ روشن و معصومانهٔ سهونی که به وضوح، رنگ تیره ٔ چشم و موهاش در بیست سالگی،هنوز پیش چشمِ کای، ایستاده بود

^
٫٫کاملا واضحه که از اون بزن در روهاست!!

-رهام میکنی اره؟...اونم وقتی اینطور تمام جسمم از رایحهٔ تو و همهٔ بدنم رد کامت رو داره؟؟

٫٫کاملا واضحه که از اون بزن در روهاست!!
^

+میخوام واضح بدونم که چه بلایی سرش اومده ، پس لطفا با من صادق باشید و کاملا در جریانم بذارید
انگشت‌های پزشک روی میز،در هم گره خورد
-این برام بسیار باعث خوشحالی که شما رو میبینم آقای کیم!
اخم ظریفی روی صورتش نشست 
+متوجه نمیشم
-نگید که اتفاقی اقای اوه رو به اینجا آوردید
با نگاهی گیج سرش رو به دو طرف تکون داد 
+به اصرار منشی شخصی آقای سهون بود
احترام کلامی در رابطه با سهون همیشه حفظ میشد و هیچ زمانی کیم کای در هیچ کجا و پیش هیچ کسی سهون رو کوچک نمی‌کرد 
مگر نه اینکه بابت تحقیر یکبارهٔ این امگای وحشی نزدیک به نه سال بود که عذاب و درد دوریِ عزیزش رو میکشید؟ 
اون هم با وجود مارک پاک نشده ٔ گردنش که نشانه از عشقِ هنوز پایدار بود و سهون در همون ثانیهٔ اول دیدنش با تمسخر کردن مارک، اون رو بی ارزش و دروغین خونده بود
-خانم هایدی کِلِر
+درسته
- من پزشک شخصی اقای اوه هستم... چا دو‌ وون 
اخم‌هاش غلیظ‌تر شدن و کای حالا فهمید دلیل اینکه پرستار دکتر خاصی رو برای سهون پیج کرد
+اقای اوه چه نیازی به دکتر شخصی داره؟؟
پرسید، چیزی که در ذهنش پرسه میزد
لبخند نرمی روی لب‌هاش نشست 
-ایشون مدتی هست که از درد چشم‌ها و عضلاتشون رنج میبرن...در‌واقع اگر این ضربه اتفاق نمی‌افتاد حالا ما مجبور به از سر گرفتن دورهٔ درمانشون نبودیم 
جسمش رو به سمت میز متمایل کرد 
+بیشتر توضیح بدین 
-عصب‌های بینایی آقای اوه به طور مادرزادی دچار مشکل هستن و در عضلاتشون هم این اواخر بهبود پیدا کرده بود...
میان زمزمه‌ و توضیحات پزشک کای دوران مریضی که پدرش قبل از فوت براش شرح داده بود رو به خاطر آورد
زمانی که سهون تحت نظر و با آزمایش های درمانی، سر پا و به زندگی عادیش ادامه داد

+میشه بهم بگین...اسم بیماریش چیه؟
-در اصطلاح عامیانه بهش میگیم دوشن... البته ما باید خوشحال باشیم که بیماری آقای اوه از دوران کودکی تشخیص داده و درمان شد...ایشون با عصبی شدن و سرما خوردن گاها حالشون بد میشه که البته تا به اینجا همه چیز خوب پیش رفته...ضربه‌ای که به سرشون خورده ایشون رو به تکرار دچار ضعف عضلانی کرده که من در حال حاضر تا یک ماه جلسات آب درمانی در کنار درمان ویتامینه رو پیشنهاد میدم...شما باید خیلی مراقبشون باشید و هفته‌ای پنج بار به طور مرتب درمانشون رو پیگیری کنید...حالا که شما به عنوان جفتش حضور دارین مطمعنا براشون ساده تر خواهد بود و دیگه مجبور نیستن که به تنهایی درمان رو ادامه بدن
جمله‌ها و توضیحات دکتر مرتبا در سر مرد تکرار میشد 
قدم‌هاش رو به سمت آسانسور برداشت تا به کنار امگای به هوش اومده برسه 
قبل از اونکه وارد بشه و اتصال آنتن موبایلش در اون محفظهٔ فلزی و از دست بده، با شماره ‌ای تماس گرفت 
+ییشینگ؟
+اتاق زیر پله رو برای یک مهمان حاضر کن!
+غریبه نیست.....اوه سهونه!
+به پسرم بگو...براش یه دوست جدید آوردم و اون قرار نیست که مهربون باشه!!

𝑭𝒊𝒄𝒕𝒊𝒐𝒏 ➪ Revenir---Kaihun VersionWhere stories live. Discover now