پارت پانزدهم

260 101 11
                                    

+یونگ پو؟...پسرم یونگ پو؟؟
صدای بغض آلود پسر رو از زیر پتوی روی تخت شنید.
-بله؟...
با حالتی متاسف، نزدیک شد و به سمتش قدم برداشت. لبه تخت نشست و نگاهی به بالا و پایین رفتن‌های جزئی پتو خیره نگاه کرد.
یک بار دیگه به تکرار پسرش رو صدا زد.
+یونگ پو؟؟
-بله پدر؟؟
مسالمت آمیز پتو رو از روی سرش پایین کشید و زمزمه کرد...
+میخوای با پدری که نتونست به خواسته تنها پسرش عمل کنه، حرف بزنی یا نه؟؟
سراسیمه از جا بلند شد و موهای آشفته و چهره درهمش رو به رخ پدرش کشید.
-لطفا اینطوری نگین! شما همیشه برام کلی کار خوب انجام میدین...
خندید و با یک دست پسر رو بیشتر به خودش نزدیک کرد.
چند ثانیه ای در سکوت، سپری شد و در آخر یونگ پو‌ کمی سرش رو بالا گرفت و گفت :
-چرا آقای سهون نموند؟؟
کای نگاهی به چهره غمگین پسرش انداخت. نباید کاری میکرد؟؟ همیشه دست روی دست میذاشت تا اتفاقات هر جور که خودشون میخوان رقم زده بشن؟
-شما باید یکاری کنید...یکاری که همه چیز خوب بشه... چرا آقای سهون به حرفاتون گوش نمیده؟؟
اخم‌هاش رو‌ در هم کشید، یونگ پو بیش از اندازه تو کارشون دخالت می‌کرد و نظر میداد.
جدی و با ملایمت،زیر گوش پسرش جواب داد :
+یونگ پو... خودت رو درگیر مسائل ما ‌نکن! این اتفاق سالهاست که ادامه داره، دوری و دوستی بین من و اون هرگز به نزدیکی و عشق تبدیل نمیشه!!
پسر با گستاخی سرش رو بلند کرد و گفت :
-چطور میتونید تسلیم بشید؟؟ اون امگای شماست! شما متوجه نشدین که از صبح مارکتون پر رنگ تر شده؟؟
کای کمی از پسر فاصله گرفت و عقب کشید. به تاج تخت تکیه کرد...
+من نمیدونم چطور باید انجامش بدم چون ظاهرا هر کاری کنم برای اون خوشایند نیست!
هیجان زده به عقب برگشت و دست‌های مرد رو بین دست‌های کوچیکش‌ گرفت.
-بیاید امشب بریم و سوپرایزش کنیم! ما باید خیلی تلاش کنیم و باز تلاش کنیم تا بالاخره آقای سهون با ما مهربون بشه!
کای لبخند نرمی به روی هیجان زده پسرش زد و گفت :
+فکر میکنی اون بالاخره ما رو قبول میکنه؟
-اون قلب مهربونی داره، مطمعن باشید کمکمون میکنه!
چشم‌هاش رو ریز کرد و بعد از لحظه ای فکر کردن گفت :
+پس...بیا انجامش بدیم! امشب میریم به هتل و یه شام خوب کنار هم میخوریم! خوبه؟؟
دست‌هاش رو به هم کوبید و به سرعت از روی تخت پایین پرید.
-هوراا... میریم ‌امگا شکار کنیم!!
درست ‌لحظه‌ای که قصد داشت از تخت پایین بیاد،با شنیدن جمله آخر پسرش، در جا متوقف شد.
+شکار کردن امگا برای یه الفاست یونگ پو!!
پسر کوچیک، سرش رو از کنار در کمد لباس‌هاش بیرون آورد و همون طور که نیم تنهٔ لختش رو به چشم پدرش می‌رسوند، جواب داد :
-من طعمه و گلوله میشم تا اسلحه آلفا امگا رو  شکار کنه!!

: آخرین شب اقامتشه و من میخوام همه چیز به بهترین شکل براش آماده باشه!
با شنیدن صدای °چشم°  یک صدای جمعیتی که کارمند هتل بودن، لبخند رضایت بخشی روی صورتش نشست.
قدم‌هاش رو به سمت سالن مرکزی برداشت و پشت سرش، اینبار به جای یک دختر با کتانی، یک مرد جوان برنامه کاری هتل رو گزارش میداد.
-اولین که ما مقدمات پذیرش مهمان‌های خارجی رو فراهم کردیم، با اجازه شما ! برای امشب که جشن مدیریت و واگذاری مالکیت انجام میشه، دعوت‌نامه‌ها از قبل برای زمان دیرتری بود که خب به دستور شمامراسم رو به امروز انداختیم!!
سهون در کنار پیشخوان ایستاد و لیست رزروی‌های آخر هفته رو لحظه‌ای از نظر گذروند.
:خلاصش کن مین هو!
یک برگه کاغذ طراحی شده رو پیش روی سهون گذاشت...
-این طرح دیزاینی که قراره روی جایگاه انجام بشه
نیم نگاهی به سمت طرح انداخت و کاغذ رو به تکرار سمت مرد هل داد.
:عالیه! چیز دیگه ای هم مونده که چک نکرده باشم؟؟
-فقط مهمان ویژه امشب...
وسط حرفش پرید.
:مهمان ویژه مشخصه مین هو! موسیو مارسند، یک‌مهمان خارجی برای اینکه نشون بدیم با‌ پذیرششون مشکلی نداریم!
مین هو سرش رو به دو طرف تکون داد و همون طور که برگه های توی دستش رو جا به جا می‌کرد، با طعنه‌ای آشکار گفت :
-اینکه اومدن موسیو مارسند قبل از قبول پذیرش بوده هم به دست فراموشی میسپارم!
چشم‌هاش رو‌چرخوند و خودخواهانه اعلام کرد.
:من میتونم هرکس که بخوام تو ‌هتلم راه بدم حتی اگه قانونی که خودم گذاشتم و. رد کنم مین هو!!
بی توجه به خود پسندی امگا یکبار دیگه لیست مهمون هارو بالا پایین کرد و در آخر اضافه‌ کرد :
- و ... خانواده کیم! کیم کای به همراه پسرشون، چون خانم کلر نوشتن که همسرشون حضور ندارن!
در جا ایستاد. دعوت ‌کردن آلفایی که شب گذشته رو باهاش سپری کرده، اون هم در هتلی که قرار بود از میراث کیم بهش برسه؟؟‌
دستش ‌رو‌ بلند کرد و به سرعت گفت :
: نه!! خانواده کیم نیستن! اونا قرار نیست اینجا باشن! یا حتی چیزی بدونن!!
مین هو به سرعت واکنش نشون داد.
-مدیر اوه! امکان نداره خانواده کیم نباشن شما حتما باید دعوتشون کنید!!
بین دو راهی شک وتردید اینکه با کیم کای رو به رو بشه یا تا مدتی به دست فراموشی بسپاردش، مین هو با گفتن جمله آخر، گرفتن تصمیم رو براش راحت کرد.
-اگه خانواده کیم در این جمع دیده نشن، همین بهانه برای اینکه اون ها تجارت مسافر هتل رو دچار مشکل کنن، کافیه! من براشون دعوت نامه می‌فرستم مدیر اوه!
سهون از گوشه، نگاهی به چهره مصمم دستیار موقتش انداخت و در آخر زمزمه کرد :
:همین کارو بکن!
در حالی که از کنار پیشخوان دور میشد و به سمت آسانسور پشتی هتل قدم برمیداشت، نیم نگاهی به گوشه ترین قسمت وی آی پی سینما خانگی هتل انداخت.
به مبل‌هایی که خودش در انتخاب رنگشون سهیم شد، انتخاب پرده برای پشت مکان قرار گرفتن تلویزیون، نوع نور پردازی و جا به جایی دکور، همه این ها در زمانی انجام شد که به تازگی از چین به همراه آقای کیم برگشت، درست زمانی که به شدت از لحاظ روحی آسیب دیده بود.
وارد آسانسور شد و در های فلزی ثانیه ای بعد، پیش روی نگاهی که خیره به مکانی خاص و آشنا بود، بسته شد.
سرش رو به دیوار فلزی پشتش، تکیه زد و پلک‌های خستش رو روی هم بست.
به قدری دیشب غرق افکار در هم و درد پیشگیری از هیتش شد که نیمه شب خودش رو در حالی که در وان آب گرم دراز کشیده بود، پیدا کرد.‌
با خوردن مسکن درد کمر و استخون‌هاش رو آروم کرد، و حتی با خوردن و مزه کردن کمی شراب اصل فرانسه! هدیه موسیو مارسند!
خیلی زود به طبقه مورد نظر رسید، همون طور با اخم‌ ظریفی روی صورت و افکاری که در سرش پیچ‌میخوردن برای یادآوری خاطرات گذشته، از آسانسور بیرون رفت و به سمت اتاقش حرکت کرد.
کارت ورودی رو‌ روی حسگر قرار داد و وارد اتاق شد.
دکمه‌های پیراهن مردانه یکی بعد از دیگری باز شدن و مرد امگا، با نیم تنهٔ لخت، روی تخت افتاد.
نگاهش به بالای میزی افتاد که دیشب بطریِ به نیمه رسیدهٔ شراب رو‌روش گذاشته بود.
لحظه‌ای بعد، سهون، دیگه در دوران مدرن و اتاق هتل زندگی نمی‌کرد، سهون وارد عمارتی شد که ده سال پیش، برای مدت طولانی پا به درونش گذاشت.
خودش رو لا به لای راهرو‌های چوبی پیدا کرد، اونجایی که یک پنجره بزرگ درست در وسط راهرو طبقه دوم قرار داشت.
سهونِ نوزده ساله همراه با سرخوشی از کنار پنجره عبور کرد و لحظه‌ای سخاوتمندانه، نور کمرنگ آفتاب رو روی موهای طلاییش قبول کرد.
همراهی با بطری سفید رنگی که به دست داشت، به آرومی نزدیک‌اتاق زیر شیروونی شد. همون جایی که یک پرنس افسرده برای خودش پادشاهیِ خاطرات بد رو ساخته بود.
زمزمه دلنشینش رو به گوش پسر بیست و شش ساله رسوند...
:ارباب کاای؟؟
با نشنیدن جوابی، به آرومی از پله ها بالا رفت.
سرکی به فضای روشن کشید. با دیدن پردهٔ کشیده شده و نور زیادی که مستقیما وارد اتاق میشد، لبخندی زد و وارد شد.
نگاهی به اطراف انداخت و پسر جوان رو در حالی که دستش رو روی پیشونی گذاشته و با چشم‌هایی باز به سقف خیره شده، پیدا کرد.
قبل از اینکه به تخت نزدیک‌بشه، با برداشتن دو لیوان شیشه ای از روی ‌اپن بسیار کوچک آشپزخانهٔ مصنوعیِ زیر شیروونی، قدم‌هاش رو‌ به سمت پرنسِ زندانی برداشت.
تعظیم نصفه ای کرد و پای تخت نشست. نگاه کای اما همچنان روی سقف نشسته بود.
: امروز براتون شراب اصلی فرانسوی آوردم ارباب!
بطری سفید رنگ رو روی کف چوبی و لیوان ها رو در دو طرفش گذاشت.
نیم نگاهی به حالت گرفتهٔ کای انداخت. کمی خودش رو بالا کشید تا نگاه دقیقی به صورتش بندازه و در یک لحظه، چشم‌هاش با دیدن نگاه خیره‌ و تیزی که روش نشست، متوقف شد.
به لکنت افتاد و ناخودآگاه به فرانسوی زمزمه کرد...
: le maître...
: ارباب...
اخم‌های کای در هم کشیده شد. کمی بدنش رو بالا گرفت و نزدیک صورت پسرِ مو طلایی ایستاد...
و بالاخره...پس از روزها و سال های طولانی که گذشت ، سهون صدای پسر ارشد خانواده کیم رو شنید، به سنگینی برف و ظرافت دل نواز ‌برگ های خشک، کای زمزمه کرد...
+ این رنگ‌ موهای خودته؟؟

دلم نیومد این دو پارتی جذاب و از دست بدین
شرط آپ بعدی 900

𝑭𝒊𝒄𝒕𝒊𝒐𝒏 ➪ Revenir---Kaihun VersionOnde histórias criam vida. Descubra agora