پارت هجدهم

277 101 25
                                    

:کیک و گل برای چیه؟؟ برای جشن؟
کای دست به کمر سهون رسوند و دست دیگرش رو به سر یونگ پو مالید و گفت :
+این یه سورپرایز پدر و پسری برای الهه فرانسوی بود!!

+خوبی؟؟
:دیره برای پرسیدن این سوال...
+این فرصت اول ماست...
:برای چی؟
+که بی دعوا و بحث حرف بزنیم!
:من در گذشته برای تو زیادی آروم بودم...
+الان هم آرومی...یا تظاهر میکنی؟
:الان خستم...میخوام داغون کردن تو رو با روش دیگه ای پیش ببرم!
+ جالبه  از نقشه هات برام میگی؟؟
:مهم نیس که بدونی یا ندونی! در هر حال تو خودت با اشتیاق وارد تله من میشی!

کای به نیم رخ خونسرد سهون خیره شد.
+ حالا باور داری که من درگیرت شدم؟
سهون بدون نگاه کردن به مرد کنار دستش، تکه‌ای از میوه های پوست شدهٔ جلوش رو برداشت و قبل از خوردنش زمزمه کرد...
: تو همیشه درگیر من بودی! این فقط برای امروز نیست.

در اتاق باز شد و نگاه موشکافانه سهون به سراسرش چرخید.

:باید یه اتاق جدا برای خودت بگیری!

قامت قد بلند و کشیدهٔ یک زن از پشت دیوار کنار کمد دیواری پیدا شد و نگاه سهون به سرعت روی حالت صورتش نشست...

_یه اتاق خوب، در طبقه آخر...

بی حوصله نگاهش رو از زن گرفت و سمت آیینه حرکت کرد...
:هماهنگ میکنم!
به سمتش برگشت
:تا کی اینجا میمونی؟
زن جوان ابرویی بالا انداخت و یک قدم به پسر نزدیک شد...

_برای آخرین بار ازت می‌خوام که به حرفم عمل کنی و از کای فاصله بگیری!!

بدون اینکه تغییری در حالت چهرش ایجاد کنه، به طور کامل سمت زن برگشت و گفت :

:کای؟؟ این زیادی گستاخانست، نباید ارباب کیم صداش کنی؟؟

مولان نیشخندی زد و با لحنی سراسر پر خصومت، گفت :

_ ارباب کیم؟؟ من همسرشم!
:نیستی!
_چی؟
: نیستی! ... فکر کردی من انقدر احمقم خانم مولان؟؟ انقدر از حقایق عقب موندم که ندونم با ارباب کای هیچ ارتباطی نداری؟

اینبار سهون برتریش رو به رخ زن کشید و ابرویی بالا انداخت...

:هیچ رایحه‌ای از تو رو بدن ارباب وجود نداره! تو فقط تظاهر میکنی که باهوشی و از همه چیز با خبر، اما این یه ادعای تو خالیه!! شاید راجب به گذشته بدونی که اون هم فقط و فقط برای اینه که مستقیما به جریانش مرتبطی اما برای حالا...تو فقط یه جعبه خالی و بی مصرفی شیو‌مولان!! صبر من و امتحان نکن، من نیازی به توصیه های تو ندارم من ... من همون امگاییم که اولین و شدید ترین موج هیتش رو با اون آلفا گذروند!!!

یک قدم عقب کشید و دستش رو در جیب فرو برد، نگاه پیروزمندانش به زن خیره شد...
:تلاشت و بکن، من در آخر برای چیزی که خودم میخوام با ارباب نرم میشم!! این خواسته تو نیست!

𝑭𝒊𝒄𝒕𝒊𝒐𝒏 ➪ Revenir---Kaihun VersionDonde viven las historias. Descúbrelo ahora