پارت چهارم

433 143 67
                                    

:خستم...
-مدت زیادی قوی بودی...فقط همین‌طور بیشتر قوی بمون!
:خستم...مسخرست اما...حس دلتنگی دارم
-دلتنگی؟
:سوهو هیونگ کِی برمیگرده؟
-هنوز نمیدونه اینجا چه اتفاقی افتاده...زود میاد 
:هایدی!
-بله سهون؟
:من خوب عمل کردم آره؟... امروز مستقیم بهش گفتم حاضرم کر باشم..تا چشمام و ببندم و صداش و نشنوم
-تو واقعا انقدر ازش متنفری؟!
:شاید انقدر نباشه... نمی‌دونم..
دختر به نرمی بازوهای پسر رو ماساژ داد 
-سکوت کن مدیر اوه! حداقل تا وقتی که از خودت مطمعن بشی!
:میخوام زنگ بزن...
+سهون؟
صدای آلفا از پشت در بلند شد 
پچ پچ نرم دختر در گوش مرد جوان پیچید 
-مگه نگفتی بحث کردین؟
امگا همانطور که نگاهش به در بود، اعلام کرد 
:اگه اینکه بعدش برام شیرینی مورد علاقم و خرید رو نادیده بگیریم!....
قبل از اونکه دختر ابراز تعجبش رو به پایان برسونه، وکیل جوان همراه با نیشخندی اعلام کرد
:بفرمایید 
در باز شد و از نیمه، بدن مرد وارد شد 
+سهون! اوه خانم کِلِر...سلام! 
رسمی و محکم سرش رو به نشانه سلام برای دختر جوانِ ایستاده در وسط اتاق تکون داد 
به سمت امگای به پشتی تخت تکیه زده برگشت 
+چیزی نیاز نداری؟
بی اونکه فرصت صحبت به مرد جوان بده ادامه داد 
+من با مشورت دکتر خودت وو جکسون، تصمیم گرفتم یه فیزیوتراپ ماهر رو از همون کلینیک درخواست کنم تا توی خونه هم بهت کمک کنه تا زودتر سرپا بشی! 
بلافاصله همراه با اخم غلیظی روی پیشانیش اعلام کرد
: مشکلی نیست اما...برای هزینش.. می‌خوام که خودم پرداخت کنم
به سرعت مخالفت کرد 
دست‌هاش رو به پشت بدنش گره زد و نگاه مستقیم و جدیش رو به مرد جوان دوخت 
+امکان نداره! تا زمانی که اینجایی تمام چیزی که نیاز باشه و بخوای...با مسئولیت من انجام میشه! 
نگاه ِ تیره و خشمگینش رو به مرد بزرگتر دوخت 
لب‌هاش به نیشخندی از هم فاصله گرفتن 
جسمش رو کمی بالاتر کشید 
:همیشه همینقدر مسئولیت پذیری؟ 
بی اونکه جوابی به طعنهٔ آشکار امگا بده، خط نگاهش رو نشکست و اعلام کرد 
+امروز اولین جلست رو شروع می‌کنی! ظاهرا ماهر ترین فیزیوتراپشون...
نگاه تیز و جدیش رو مصمم تر در چشم‌های امگا انداخت 
+همون وو‌جکسون! 
برق چشمان سهون به وضوح پیش چشم کای درخشید و دست‌هاش به منظور بلند شدن روی سطح تخت نشستن
:جکسون اومده؟ اینجاست؟ 
+مادام گفت از غذا شکایت داشتی!
:به جکسون بگو زودتر بیاد 
+من دارم راجب به ناهارت صحبت میکنم سهون! 
گستاخانه کم نیاورد و غرید 
:فکر کردی منم بچتم که بهم امر و نهی میکنی؟ 
اخم‌هاش رو در هم کشید 
+این کارهای سبکت رو تمومش کن! 
: تو کی هستی که بهم بگی سبکم یا نه؟؟ اصلا از نظر تو سبک بودن یعنی چی؟؟
به سرعت رایحهٔ خشمِ امگا در فضا پخش شد
نگاهِ متعجب هایدی و کای روی مرد جوان نشست 
زمزمهٔ مضطرب دختر زیر گوش سهون پخش شد 
-مدیر اوه!! 
بلند فریاد زد و غرید 
:چیه؟
-عطرت...رایحت! 
پلک‌هاش رو روی هم زد و به سرعت دست‌هاش رو مشت کرد تا حداقل بتونه کمی خودش رو کنترل کنه 
هیتی که به شدت بهش نزدیک بود، و حالا هم این خشم نابهنگام کار رو خراب تر میکرد 
توجه دختر و مرد جوان زمانی به سمت مرد سی و شش ساله جلب شد که دستش رو محکم به دیوار اتاق زد 
+من...من میرم تا...تا دکتر بیاد! 
به سرعت جسم آلفا از اتاق خارج شد 
-تو...تحریکش کردی! 
نگاه تیرش رو به در بسته‌ای که تا چند لحظهٔ پیش آلفا ازش خارج شده بود، انداخت 
:من تحریکش نکردم...اون به رایحم واکنش نشون داد! 
چند لحظه‌ای که در بهت و سکوت هر دو امگا و آلفای حاضر در اتاق سپری شد، دختر آلفا به سمت سهون برگشت و ناگهانی اعلام کرد 
-وقتی اومد به خونت که نجاتت بده...من درخشیدن مارک روی گردنش رو دیدم
به سرعت واکنش نشون داد 
:چی؟
لبه ٔتخت نشست تا درست قبل از رسید پزشک هرچه که در ذهنش بود رو در کنار مرد تخلیه کنه 
جدی و مصمم در چشم‌های روشن رنگ و جسور مرد خیره شد و اعلام کرد
-دو‌شب پیش... ارباب کیم تو خونهٔ تو چیکار میکرد؟
همراه با لحن هیجان زده‌ای ادامه داد 
-شما نه ساله که ارتباط نزدیکی با هم نداشتین و تو دو ساله که خونت و عوض کردی...اون چطور خودش رو رسوند در حالی که ادرست رو نداشت؟؟ و اصلا...اون موقع شب اونجا چیکار...
درب اتاق به صدا در اومد 
سهون اما همراه با اخم غلیظ و افکاری در هم که انگار ابدا قصد کنار رفتن نداشتن، به دیوار پیش روش زل زد و درست لحظه‌ای به خودش اومد که صدای گرم و آشنای جکسون در گوشش پیچید 
٫وکیل اوه...به من نگاه کن!

𝑭𝒊𝒄𝒕𝒊𝒐𝒏 ➪ Revenir---Kaihun Versionحيث تعيش القصص. اكتشف الآن