16

710 126 4
                                    

ماهور دستش رو دور کمر امیرعلی حلقه کرد و سرش رو کمی جلو برد و روی شونه‌ی لاغرش گذاشت. بدنش جوری تراش خورده که کامل توی بغل ماهور جا بشه.

باد باعث شد ماهور چشم‌هاش رو ببنده و گذر زمان و زندگی رو از یاد ببره. توی یه لحظه گیر کرد و چیزی جز بدن جذابی که بین دست‌هاش جا گرفته بود از فکرش نگذشت.

با متوقف شدن موتور به خودش اومد و با تردید دستش رو از دور امیرعلی باز کرد و دید به وانت آبی رنگی با بساط هندوانه اشاره میکنه.

امیرعلی سرش رو چرخوند و کلاه کاسکتش رو برداشت و اجازه داد شیطنت توی نگاهش به چشم ماهور بیاد و لبخند به روی لبش بیاره.

دستش رو سمت جیبش برد و دفترچه‌ی حرف‌هاشون  رو برداشت و یادداشت نوشت.

(هندونه بخوریم؟)

ماهور سر تکون داد و از موتور پیاده شد تا یه هندونه‌ی کوچیک بگیره. از فروشنده خواهش کرد چند قسمتش کنه و بعد از حساب کردن در حالی که یه هندونه‌ی فسقلیِ چهار تیکه شده توی دستش بود و آبش از لا به لای انگشت‌هاش میچکید پیش امیرعلی برگشت و هم زمان بلند بلند خندیدن.

امیرعلی یه تیکه رو برداشت و یه گاز بزرگ بهش زد و به زمین‌های بیابونی اطرافشون نگاه کرد. حتی توی این کویر بی‌آب و علف با یه آدمِ درست میشه احساس آزادی و خوشحالی کرد. مهم نیست آدم‌ها کجا باشن، مهم اینه پیش کی باشن.

ماهور با پشت دست دهنش رو تمیز کرد و به سادگی و بی‌آلایشی امیرعلی دل سپرد. اون پسر فرشته‌ای برای حالِ خوب ماهوره که از آسمون‌ها اومده. فرشته‌ای که انگ زمینی بودن بهش نمی‌چسبه و با یه رفتار ساده دنیا رو بهشت میکنه.

چند دقیقه‌ی بعد جفتشون به موتور تکیه زده بودن و به کمک کاغذ و قلم باهم حرف میزدن. ماهور با ترس و دلهوره سوال پرسید.

(گفته بودی خواهر داری؟)

(آره. یه خواهر دارم.)

(فکر کنم یه بار دیدمتون. با موتور باهم میرفتین.)

(آیدا از موتور میترسه.)

ماهور بعد از خوندن جمله لبخند از روی لب‌هاش رفت و سرش رو پایین انداخت و با ناراحتی جواب داد.

(متأسفم. حتماً دوست دخترت بوده.)
امیرعلی ابروهاش بالا رفت و تند تند روی کاغذ نوشت و به بدخط شدن فکر نکرد.

(اونم تقریباً خواهرمه. دختر‌خالمه. از بچگی باهم بزرگ شدیم. اصلا آلاله اندازه آیدا خواهرمه. من دوست دختر ندارم. نمی‌تونم داشته باشم. من اصلا به درد یه دختر نمیخورم. یعنی نمی‌تونم نه منظورم اینه که اصلا تنهام. نه دختری سمت من میاد نه من سمت دختری میرم.)

ماهور بعد از خوندن جمله‌ها آخیش بلندی گفت و لبخند به روی لبش برگشت و ریز خندید. سمت دختری نمیره یعنی سمت پسری میره؟! کاش می تونست واضح ازش بپرسه ولی می‌ترسید همون جا ردش کنه و وسط جاده رهاش کنه و بره.

صدای سکوت.‌.. نوای کمانWhere stories live. Discover now