امیرعلی با خوشحالی روی زمین دراز کشیده بود و خاطرات چند ساعتش پیشش رو برای بار هزارم توی ذهنش مرور میکرد و میخندید. تمام بحث و دعوایی که بخاطر رابطهی تموم شدش با احسان داشت رو به دست فراموشی سپرده بود و حرفهایی که آیدا در مورد تنها موندن و طرد شدنش گفته بود رو از یادش پاک کرد.
بدنش رو کش داد و نگاهش به پنجره افتاد. هوا روشن شده و تمام شب با فکر و خیال گرمی ما بین لبهای ماهور گذشته بود. صبح شده! بدون اینکه حتی چند ثانیه پلک روی هم بذاره.
ریز خندید و پتو رو روی سرش کشید تا تاریکی رو برای چند دقیقهی بیشتر نگه داره و به فکر و خیالش ادامه بده.
حس لمس انگشتهاش رو گردنش و نگاه خمارش. آه نمیتونه بیخیالش بشه، هیچ جوری نمیتونه فراموشش کنه. یه حس عجیب برانگیختگی و تلاقی احساس بهش میده. ترکیبی از هزاران حس خوب و هیجان آور.
دستی رو روی شونههاش حس کرد و با ناراحتی از زیر پتو بیرون اومد و به قیافهی خواب آلود و بهم ریختهی سپهر خیره شد.
(( پاشو. نوبت توئه صبحونه حاضر کنی.))
((برو خونهی مامان و بابات. منم میرم خونه یه چیزی میخورم.))
((حوصله ندارم پاشو.))
((یخچال خالی و خرابه.))
((پس من میرم طبقه پایین خونه مامان ماهی.))
امیرعلی سر تکون داد و به در و دیوار سوییت درب و داغونشون نگاه کرد و سرش رو به چپ و راست تکون داد. کاش میتونست یه شغل بهتر پیدا کنه و این بیغوله رو به جای بهتری تبدیل کنه؛ البته اگه پدر و عموش اجازه بدن!
بعد از کارهای روزمره از سوئیت خارج شد و آروم آروم از پلهها پایین رفت و به زور به عمو زادهها و اقوامی که سر کار میرفتن سلام و صبح بخیر گفت و جلوی درب خونهی والدینش متوقف شد. زنگ در رو فشار داد انگشتهاش رو از موهای آشفته و گرهخوردش رد کرد و پشت گردنش رو خاروند.
دلش میخواست به رخت خواب و یاد آوری شیرین خاطراتش برگرده و به یادش روزش رو پر کنه.
در باز شد و آیدا در حالی که حوله به سرش بسته بود و مسواک میزد ظاهر شد. نگاهی به سر تا پای برادرش انداخت و در حالی که پشت چشمی نازک میکرد از جلوی در کنار رفت.
هنوز بابت بحث روز قبل دلش پر بود و نمیفهمید برادر احمقش برای چی از احسان گذشته. همه میدونن غیر از احسان هیچکسی عاشقش نمیشه و امکان نداره یکی از راه برسه و بتونه باهاش ارتباط برقرار کنه. هیچکس یه پسر ناشنوا رو نمیخواد اونم وقتی که همجنسگراست و زیادی بد اخلاقه. هر کسی که از راه برسه سعی میکنه تغییرش بده و امیرعلی اگه کوچیکترین تغییری بکنه زندگیش از هم میپاشه.
YOU ARE READING
صدای سکوت... نوای کمان
Romanceماهور عاشق موسیقی و صداست. امیرعلی از سکوت لذت میبره و مشکلی با ناشنواییش نداره💫💖 [اگه از رمان گی فارسی خوشتون میاد یه سر بزنید❤]