26

686 109 12
                                    

ماهور کفشش رو پوشید و به حرف‌های بابا سلیمش گوش داد.

-خیلی به خودت فشار نیار. جو گیر نشی چیز سنگین بلند کنی. یادت نره شب به موقع بیای. چیزی خواستی به خودم زنگ بزن. سر کار هم نرو گواهی پزشکی هم برای هر جایی خواستی بگو برات بنویسم و بفرستم.

-بابا من خوبم. یه سر میرم عمارت مهراج و میام. فقط یه ناهار میخورم و میام باور کن هیچیم نمیشه.

-حالا یه روز استراحت میکردی.

-کل دیروز استراحت کردم.

-همین دیروز صبح زخم و زیلی شدی.

-مراقب خودت باش.

ماهور گفت و سوار آسانسور شد و لبخند مصنوعی رو از روی لب‌هاش برداشت و دستش رو روی پهلوش گذاشت و کمی به سمت پایین خم شد. به معنی واقعی جیگرش میسوزه؛ از روزی که دوباره مشروب خورد سوزشش شروع شده.

اول صبح توی کارخونه جلسه بود و پدرخواندش بهش اجازه نداد بره و احتمالاً همایون خان حسابی از دستش شاکیه.
تلاش برای راضی نگه داشتن همه، زیادی خسته کنندست.

خیلی زود به عمارت رسید و از آژانس پیاده شد و چند بار نفس عمیق کشید و از در اصلی گذشت.

مستقیم سمت آشپزخونه رفت و با دیدن الناز به حرف اومد.
-ظهر بخیر خانم علوی. می‌بینم که برای ناهار غوغا کردین.

-والا نمی‌دونم آفتاب از کدوم طرف در اومده بود مهرداد آشپزی کرد. شنیدم جلسه‌ی کارخونه نرفتی.

-نتونستم برم.

-همایون اخماش توی هم بود. راستی یه سهام‌دار جدید داریم. اتفاقاً به خونشون دعوت شدیم.

-مگه نمیگن کار جدا خانواده جدا! چرا به خونش دعوت کرده؟

-اون برای خارجی‌هاست. اینجا باید خاله خان باجی بشی. همه چیز بر پایه روابط خونی و خانوادگیه. هر کاری بخوای بکنی آشنا میخوای. وقتی خونه‌ی یکی رفت و آمد داشته باشی آروم آروم رو در بایستی پیدا می‌کنی و مجبور میشی باهاش راه بیای. و بالعكس.

همایون وارد آشپزخونه شد و با دیدن ماهور اخم‌هاش توی هم رفت و راس میز نشست و شروع کرد به غر زدن.

-من پنج صبح از خواب پا میشم و کارم رو شروع میکنم. اون وقت بچه‌ی خودم زورش میاد از خوابش بزنه بیاد سر کار.

-نشد دیگه. نتونستم بیام.

-چه عجب قیافه شبیه به آدمیزاد گرفتی.

ماهور لبخند خشکی زد و سرش رو پایین انداخت و سر و صدای از راه رسیدن برادر‌های بزرگترش رو شنید.

ماهان کنارش نشست.
-چرا نیومدی؟ ماهور یه سهام‌دار جدید داریم و تو نیومدی.

-نتونستم بیام.

صدای سکوت.‌.. نوای کمانWhere stories live. Discover now