last part

1.2K 153 51
                                    

امیرعلی با خجالت و استرس رو به ماهور حرف زد.

(( به نظرت دعوا میشه یا همه چیز خوب تموم میشه؟))

((دعوا برای چی؟))

((بابای من... بابای تو...))

ماهور خندید و جلو رفت و دست‌های امیرعلی رو محکم گرفت و پیشونیش رو بوسید تا آرومش کنه. قرار بود خانواده‌هاشون برای شام مهمون خونه‌‌ی جدیدشون بشن و امیرعلی از تقابلشون می‌ترسید.

یه قدم عقب رفت و دوباره حرف زد.

(( سپهر لج میکنه و حرف‌ها رو اشتباه ترجمه میکنه. میدونم دعوا میشه.))

((منم هستم. نگران نباش. بابا‌ها و مامان‌های من که تو رو دوست دارن.))

((بابام بداخلاقی کرد ناراحت نشو.))

ماهور سر تکون داد و خم شد و لب‌های عشقش رو بوسید. آروم لب‌هاش رو به سمت گردنش برد و با حس قلقلکی که ریش‌هاش به امیرعلی میداد؛ صدای خندیدنش رو بلند کرد.

به چشم‌های دریاییش نگاه کرد و لبخند زد و سرش رو کج کرد و با شوق بهش خیره شد. امیرعلی کمی خجالت کشید اما خودش خوب می‌دونست که چقدر این نگاه‌ها رو دوست داره.

چند روزیه که باهم زندگی میکنن و امیرعلی کارش رو توی آموزشگاه شروع کرده. تا اینجا که همه چیز رویایی بوده و دلشون نمیخواد این رویا تموم بشه.

امیرعلی سعی میکرد گذشته‌ی آدم‌ها رو درک کنه تا راحتتر باهاشون ارتباط بگیره و برای همین بیشتر از بقیه همایون مهراج رو درک میکرد. فقط یه بار باهاش رو در رو شد و به کمک ماهور باهاش حرف زد و به این نتیجه رسیدن که دیدگاه‌های مشترکی در زمینه‌ی کاری دارن.

همون لحظه ماهور از حرف‌هاشون کلافه شد اما چاره‌ای جز ترجمه نداشت و با این حال کمی از نگاه همایون ترسید؛ می‌تونست از چشم‌هاش خواب و خیالش رو بخونه و مطمئن بشه که امیرعلی رو برای مدیریت کارخونه میخواد و ماهور دوست نداشت بهترین مدیرش رو از دست بده.

متأسفانه برخلاف تصورش بعضی از اخلاق‌های امیرعلی موقع کار زیادی شبیه پدر بیولوژیکیش بود!

ماهور با صدای جلیز و ولیز روغن به سمت آشپزخونه دوید و دعا کرد غذایی که دوتایی از روی مجله‌ی آشپزی درست کردن نسوخته باشه. زیر گاز رو خاموش کرد و چرخید و به خونه نگاه کرد.

دَف بزرگی وسط دیوار نشسته بود و شاه‌کمان و سه‌تاری پایینش قرار داشت. روی دیوار مقابلش عکسی از یه گرگ به سلیقه‌ی امیرعلی نقاشی شده بود و ترکیب نامتجانسی به وجود آورده بود.

دو دنیای متفاوت اما همگام. زندگیشون همین جوری که هست قشنگه و به هیچ تغییری نیاز ندارن. با وجود همه‌ی سختگیری‌های جامعه یه خانواده‌ی فوق‌العاده داشتن که توی هر شرایطی ازشون حمایت میکردن و حالا با خیال راحت کنار هم به نفس کشیدن ادامه میدن.

صدای سکوت.‌.. نوای کمانDonde viven las historias. Descúbrelo ahora