مهرداد به برادرش کمک کرد تا به اتاقش برسه و روی تخت دراز بکشه. قرصی که بین وسیلههای بهم ریختش بود رو برداشت و به دستش داد و وقتی میخواست بره و یه لیوان آب بیاره، دید ماهور قرصش رو زیر زبونش گذاشت و پلکهاش رو بست. سرش رو به بالش فشار داد و ساق دستش رو روی چشمهاش گذاشت و زمزمه کرد.
-میذاری یه ذره تنها باشم؟
مهرداد سر تکون داد و از اتاق بیرون رفت و ماهور کلافه دستش رو به موهاش کشید. اون برمیگرده... وقتی میبینتش چه واکنشی باید نشون بده؟ جوری رفتار کنه انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده یا اینکه قبول کنه دیگه بزرگ شده و از خودش دفاع کنه؛ نه... گذشته توی گذشته میمونه چون ماهور باید ساکت باشه و به هیچکس چیزی نگه؛ اما امیرعلی گفت نباید سکوت کنه.
روی تخت نشست و لرزش گوشیش رو حس کرد و از جیبش در آورد و پیام امیرعلی رو خوند.
(میخواستم وقتی بیدار میشم چشمات رو ببینم.)
ماهور با تردید کلمات رو نوشت.
(امیرعلیم... حالم خوب نیست.)
(چی شده؟)
ماهور نمیدونست چی بگه و سعی کرد از جواب مستقیم طفره بره.
(نیاز دارم ببینمت.)
(دوباره بیا اینجا... سپهر نمیاد منم چند روزه سر کار نمیرم. تو بیا پیشم. قول میدم کسی مزاحممون نشه.)
(نمیخوام غمم را برات بیارم ولی مجبورم. لطفاً ازم ناراحت نشو.)
(عشق غم رو درمان میکنه. منتظرتم.)
ماهور لبش رو به دندون گرفت و از اتاقش بیرون رفت و با چهرهی نگران الناز مواجه شد و به حرفاش گوش داد.
-حالت خوبه؟ چی شد؟ ماهورم...
-خوبم... چیزیم نیست میخوام برم پیش... خب... میرم بیرون.
-تازه اومدی!
-زخمهای چند ساله با دو دقیقه حرف زدن از بین نمیره. لطفاً این رفتارها رو تموم کنید. برام عجیبه.
فهمید لحن حرف زدنش مناسب نبوده اما با این حال حس میکرد کار درستی کرده. سعی کرد بدون توجه به جملههایی که به سمتش پرت میشد از کنار اعضای خانوادهی مهراج عبور کنه و صدای ماهان توجهش رو جلب کرد.
-چرا هم خودت و هم ما رو عذاب میدی. چرا فرار میکنی؟
کمی صبر کرد و قبل از اینکه چیزی بگه فکر کرد و با تردید جواب داد و با سرعت از عمارت بیرون رفت.
-شاید مجبورم...
سوار ماشینش شد و به سمت خونهی امیرعلی راه افتاد و توی ذهنش هزار بار سناریو دیدن هیولای زندگیش رو مرور کرد. توی خیالش باهاش دست به یقه شد و حتی بابت همهی اتفاقات تلخ گذشته حساب پس گرفت. بغض به گلوش نشست و صدای ترسناک و تکراریه "مرد که گریه نمیکنه" توی ذهنش مرور شد و طاقتش طاق شد.
YOU ARE READING
صدای سکوت... نوای کمان
Romanceماهور عاشق موسیقی و صداست. امیرعلی از سکوت لذت میبره و مشکلی با ناشنواییش نداره💫💖 [اگه از رمان گی فارسی خوشتون میاد یه سر بزنید❤]