Retaliate ¤ p9

116 43 0
                                    

شیائو ژان با فریاد روی تخت نشست ... بدنش عرق کرده بود و نفس نفس میزد ... با ترس به دست هاش نگاه کرد ... خونی نبودند !

نفس راحتی کشید ... با خودش فکر کرد احتمالا تمام اتفاقات فقط یک خواب بوده است ...

سرش رو به دیوار تکیه داد که با دیدن منگ زی یی که کنارش نشسته بود با تعجب به زن نگاه کرد

ژان :" من .... مگه الان نباید خونه ی پدرم تو اتاق خودم باشم زی یی ... من اینجا چیکار می کنم "

منگ زی یی سکوت کرد ... شیائو ژان به چشم های منگ زی یی نگاه کرد ، برخلاف همیشه چشم های زن زنده نبودند ... چشم های زن
نا امید و خسته بودند ....

شیائو ژان کمی خودش رو بلند کرد و به طرف منگ زی یی کشاند ... دست های سرد زن رو گرفت و به چشم های تاریک زی یی نگاه کرد

ژان :" زی یی ... چرا ساکتی هوم ؟"

منگ زی یی دستش رو از دست های ژان بیرون کشید و شیائو ژان رو محکم در آغوش کشید

زی یی :" لعنت بهت ژااااان ... لعنت بهتتتت که هیچی یادت نمیاااااااد ... یادت نیست ژان ؟ یادت نیست شش ماه پیش ازم اجازه گرفتی خانواده ات رو ببینی ... یادت میاد چی دیدی ؟"

شیائو ژان بدن منگ زی یی رو از خودش دور کرد و حرف زی یی رو تکذیب کرد

ژان :" نه زی یی من همین چند روز پیش به دیدن خانواده ام رفتم ... شش ماه پیش که کنار تو بودم "

منگ زی یی احساس کرد دلش میخواهد فریاد بکشد و به صورت مرد رو به رویش سیلی بزند
ولی بدون شک حرف هایش قرار بود از هر سیلی ای دردناک تر باشد

زی یی :" شیائو ژان ... سعی کن به یاد بیاری شش ماه پیش چه اتفاقی افتاد و تلاش کن از اون خوابی که برای خودت در این شش ماه درست کردی جدا بشی وگرنه اجازه نمیدم وانگ ییبو به دیدنت بیاد ... اون تمام این شش ماه شب و روز کنار تو نشسته بود و التماست می کرد خودت رو ببخشی ... ببخشی و خوابی که ساختی رو تمام کنی ... حالا نوبت توعه تلاش کن تا به یاد بیاری"

منگ زی یی بعد از حرفش بلند شد و به طرف در اتاق راه افتاد ... کمی در رو باز کرد که دوباره به طرف شیائو ژان برگشت

زی یی :" یادت که اومد امیدوارم در جریان باشی که اینبار حق نداری خودت به تنهایی تصمیم بگیری ... من و وانگ ییبو ... ماهم دوستت داریم و برامون عزیزی ... ای کاش اجازه ندی درد هممون رو بکشه "

منگ زی یی از اتاق بیرون رفت و شیائو ژان مات و مبهوت رو در اتاق تنها گذاشت

شیائو ژان صحبت های منگ زی یی رو متوجه نمی شد ... یعنی چی که شش ماه پیش به دیدن خانواده اش رفته بود ...

از تخت پایین آمد که با درد عجیبی که در سرش پخش شد محکم روی لبه ی تخت نشست و ملحفه های روی تخت رو محکم فشرد ... تمام اتفاقات مثل یک فیلم با سرعت از جلوی چشم هایی که رفته رفته خیس می شدند عبور کردند

زی یی درست می گفت ... شیائو ژان شش ماه پیش بعد از شش سال از زی یی اجازه گرفت به دیدن خانواده اش برود ... خانواده ای که دیدنشان برایش حسرت شده بود

زمانی که پدرش رو دیده بود ... زمانی که مادر جدیدش و برادر جدیدش رو دیده بود خوب بخاطر آورد ... برخلاف خوابش خانواده اش با دیدنش خوشحال و غمگین بودند ... شیائو ژان رو محکم در آغوش کشیده بودند ... شیائو ژان یک هفته ی زیبا کنار خانواده اش بود ... فقط یک هفته و بعد تمام اعضای خانواده اش رو از دست داد ... پدرش ، برادرش ، مادرش ، عمه اش ... به خوبی به یاد آورد که یک هفته بعد از اولین ملاقات خانواده اش ... شب بعد از کمک به زی یی در کار های ریاستش به خانه رفته بود ... خانه ای که پر شده بود از خون اعضای خانواده اش ... خانه ای که دیگر شخصی داخل آن زنده نبود ...

فریادی کشید و چشمانش رو از روی درد روی هم فشرد ... حالا به خوبی به یاد داشت بعد از آن شب ... بعد از دیدن جسد های پر از خون پدر و مادر و برادر و عمه اش چیکار کرده بود

دوباره به این عمارت برگشته بود ... جلوی چشم های خسته ی وانگ ییبویی که شاهد مرگ عزیزانش بود گلوی خدمتکاران رو بریده بود و بعد خودش رو به یک خواب شش ماهه دعوت کرده بود

خوابی که در آن برای خودش یک دنیای جدید ساخته بود ... دنیایی که در آن وو ... فردی که قاتل خانواده اش بود ... فردی که شش سال پیش خودش رو هم کشته بود ... به مرگ دعوت کرده بود ... خوابی که در آن خانواده اش زنده بودند البته تا قبل از بیدار شدنش ..

روی تخت خوابید و به سقف نگاه کرد ... وانگ ییبو کجا بود ... حالش خوب بود ؟ .. وقتی به خانه برگشته بود ییبو روی زمین نشسته بود و دستش رو زخم می کرد ... نه گریه می کرد نه حرف می زد فقط به یک نقطه خیره بود

احتمالا حالش خوب نبود ... مثل شیائو ژان ... معلومه که حالش خوب نبود ... شیائو ژان برای رهایی از این درد شش ماه خودش رو به خواب و دنیایی جدید در خواب دعوت کرده بود اما وانگ ییبو ؟

او حتی نتوانسته بود برای خانواده اش کاری بکند که شیائو ژان جلوی چشم هایش خدمتکاران عمارت زی یی رو کشت و از درد فرار کرد

Flashback(bjyx)✔Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin