سکوت ..... باز هم سکوت ...
تنها چیزی که تمام مدت بین شیائو ژان بیدار شده و وانگ ییبوی نا امید وجود داشت همین کلمه بود ...
تمام مدت بهم نگاه می کردند و سکوت می کردند ... خیلی حرف ها داشتند که بزنند ولی سکوت تنها کاری بود که بلد بودند ..
یک روز .... دو روز ... یک هفته ... یک ماه ...
به همین روند گذشت و شیائو ژان صبرش رو از دست داد از سکوت وانگ ییبو خسته شده بود ... چشم های خسته و نا امیدش خسته شده بود ... از اینکه نگران بهش خیره میشد ولی باز هم سکوت می کرد ، خسته شده بود
وارد اتاق کوچکی که منگ زی یی به وانگ ییبو داده بود شد و سیلی محکمی به صورت مرد زد ... وانگ ییبو با اخم به شیائو ژان نگاه کرد ... بلاخره صدای فریادش در عمارت پیچید ... انگار وانگ ییبو هم صبرش رو از دست داده بود فقط منتظر یک تلنگر بود
ییبو :" چرااااا منوووو میزنی هاااان ... لعنت بهت ژاااان "
اولین گلدان روی میز رو به طرف شیائو ژان پرت کرد ... اول با نگرانی به شیائو ژان نگاه کرد ولی زمانی که دید مرد به راحتی گلدان رو گرفت و گذاشتش زمین ... از قبل عصبانی تر شد .... شیائو ژان یا زیادی آرام بود یا زیاد از حد خودش رو آرام نشان می داد
ییبو :" لعنت بهت که آرومی ... لعنت بهتتتت شش سال پیش وقتی برات دستبند قرمز رو گرفته بودم تا بهت بگم برام با ارزشی غیبت زد ... تمام شش سال رو مثل دیوانه ها دنبالت گشتم نه ... دنبالت گشتیم ... من ترسیده بودم ... من اون تصویر جسد ها رو داخل گوشی ات دیده بودم ... میدونستم ربطی به اون ماجرا داره و برای همین می ترسیدم ... می ترسیدم با بیشتر گشتنم این نظریه که تو مردی ... تو دیگه نیستی واقعی باشه ... وقتی بعد از شش سال برای اولین بار دیدمت فقط میخواستم در آغوش بکشمت و انقدر محکم بغلت کنم که بهم بگی وانگ ییبو من واقعی ام کمرم شکست ولی تو نگفتی ... تو عجیب شده بودی ... تو قلبت هیچ صدایی نداشت تو بدنت سرد بود ... در عین حال که خیلی عجیب بودی ... سعی می کردی عجیب شدنت رو پنهان کنی و بین جمع خانواده بمونی ... هربار که بهت نزدیک میشدم تا کنارت باشم تا بهت بگم تنها نیستی فقط بدتر ازم فاصله
میگرفتی "وانگ ییبو روی زمین افتاد و به بغضی که شش ماه تمام آزارش می داد اجازه داد آزادنه بشکند ...
شیائو ژان جلو رفت و روی زانوهاش نشست و بدن لرزان وانگ ییبو رو در آغوش کشید
ژان :" منم میخواستم همون روز بهت بگم ... فقط ترسو بودم ... می ترسیدم گند بزنم به آینده ات ... می ترسیدم زندگیت رو خراب کنم ... وقتی بعد از شش سال دیدمت منم خیلی دلم برات تنگ شده بود ... تو اولین کسی بودی که بعد دیدنم بغلم کردی .. انقدر ذوق زده بودم که نمی دونستم باید چه واکنشی نشون بدم انگار گرمای بدنت رو خیلی دوست داشتم ... ییبو من خیلی احمق بودم .. میخواستم انتقام مرگ شش سال پیشم رو بگیرم ولی در ازای اون همه کسم رو از دست دادم ... در ازای اون از تو دور موندم .."
وانگ ییبو سرش رو روی سینه شیائو ژان گذاشت ... دقیق تر روی قلب شیائو ژان گذاشت
ییبو :" شبی که دیر تر از همیشه اومدی .. همونی که گفتی میخواستی ازش انتقام بگیری به خونه اومد ... عصبی بود ولی در عین حال خوشحال .. مدام می گفت به لطف پسر احمقتون که می خواست ازم انتقام بگیره من حالا می تونم در ازای آزادی خودم روح های بیشتری بدست بیارم ... اول دایی بعد مامان بعد زن دایی و شین رو کشت .. به من که رسید نیشخند بزرگی زد و گفت تو زنده بمون و یادت باشه علت این درد شیائو ژانه ، از اون انتقام بگیر ... من نمی خوام ازت انتقام بگیرم ... اما دوست ندارم زنده باشم "
شیائو ژان کمر وانگ ییبو رو نوازش کرد و اجازه داد مرد خسته برای دقایقی روی بدن شیائو ژان آرام بخوابد ... وانگ ییبو هم به استراحت نیاز داشت
شیائو ژان بدون حرکتی فقط روی زمین نشسته بود به تمام این شش سال فکر میکرد به خون اشام شدنش به انگیزه ی انتقامش به لحظه ای که فهمیدم قاتلش که همکارش هم بود (وو) یک انسانی که روحش رو با شیطانی معامله کرده و حالا برای فرار از مجازاتش به دنبال روح هایی برای آزادی خودش است ، به زمانی که خانواده اش رو دید و به زمانی که از شدت خشم درست رو به روی وانگ ییبویی که به تازگی مرگ عزیزانش رو دیده بود گلوی خدمتکاران رو بریده بود فکر کرد ...
در آخر به جمله ی آخر وانگ ییبو فکر کرد ... ییبو نمی خواست زنده باشد ... می توانست مرد رو به زور به زندگی وادار کند ؟ یا می توانست کاری کند مرد به زندگی کردن علاقه ای پیدا کند ...
خودش هم علاقه ای به زندگی نداشت فقط انتقام میخواست و بعد یک خواب طولانی مدت بدون هیچ بیداری ای ... دقیقا همان چیزی که وانگ ییبو هم میخواست ، یک خواب عمیق و طولانی ، بدون هیچ بیداری ای ... شاید واقعا این نیاز هردو نفر بود
وانگ ییبو مدتی بود که بیدار شده بود .. با دستش محکم دست شیائو ژان رو گرفت
ییبو :" اگه میخوای زنده بمونی تا بتونی انتقامت رو بگیری بهتره منو بکشی ... ژان تمام مدتی که خواب بودی دوست داشتم بیدار نشی در عین حال خودم رو سرزنش می کردم و می گفتم باید بیدار بشی باید حالت خوب باشه ... ولی من نمی تونم ... منو بکش قبل اینکه بکشمت "
وانگ ییبو حرفش رو زد و از اتاق بیرون رفت و شیائو ژان رو درمانده تر از قبل تنها گذاشت .
KAMU SEDANG MEMBACA
Flashback(bjyx)✔
Fiksi Penggemar●completed● ●پایان یافته● ● بعد از شش سال توانست دوباره خانواده اش رو ببیند خانواده ای که عضو های جدیدی داشتند اما فرصت بازشتی برای ژان وجود نداشت اگر انسان بود کار برایش راحت بود اما الان و با این هویت جدیدی که پیدا کرده بود نه ... ● کاپل : ییژ...