vampire ? ¤ p2
[[سوم شخص ]]
شیائو ژان همچنان روی زمین نشسته بود و با انگشتش با خون ریخته شده روی زمین اشکال مختلفی نقاشی میکرد.
خون خودش بود .... خونی که نشون میداد ژان الان باید مرده باشد .... نه اینکه اینجا نشسته باشد و با انگشتش با همان خون نقاشی بکشد
و گلویش مدام بسوزد ....
+فکر میکردم خون اشام ها حتی اگه واقعیه هم باشن دوست نداشته باشن خودشون رو نشون بدن
زن جلو امد و ایستاده به ژان نگاه کرد ..
-اره ... دوست نداریم شما ادم ها البته الان ادم ها فقط ... مارو ببینند چون جیغ میکشن و فرار میکنند و با استفاده از تخیلی که براشون مثل واقعیته مارو بد جلوه میدن .... گرچه اونا هیولاهای ترسناک هستند ....
+هنوز هم .... نمیتونم .... نمیتونم درک کنم اصلا چرا من
-خیلی خنگی پس .... و اینکه من نیاز به کسی داشتم که بهم کمک کنه .... توهم که میخواستی زنده بمونی ..... به نظر من همین الان پاشو چون کم کم قراره درد بدی داخل دهانت حس کنی
+چی ؟
-خون اشام ها ... با چی خون ....
ژان دستش رو بالا اورد
+مننن خون نمیخووووورم اصلااااا
-عه ؟ باشه ....
زن جلو امد و زخم کوچکی روی دستش ایجاد کرد و جلوی صورت ژان گرفت
همه چیز با بالاترین سرعت برای ژان رخ داد .... دیگر چیزی متوجه نمیشد جز صدایی که میگفت خون میخوام ...
محکم دست زن رو گرفت و ....
♤♤♤♤♤♤♤♤♤♤♤♤♤♤♤♤♤♤
زن نیشخندی زد
-کل خونه بدن منو تموم کردی و باز میگی من خون نمیخورم
+حالا میشه بیخیال بشی ؟ دو روزه داری هی اینو میگی .... اصلا بیا باهم اشنا بشیم
-اوه راستی .... من زی یی هستم ...
+منم ژان
-چقدر سریع اشنا شدیم
YOU ARE READING
Flashback(bjyx)✔
Fanfiction●completed● ●پایان یافته● ● بعد از شش سال توانست دوباره خانواده اش رو ببیند خانواده ای که عضو های جدیدی داشتند اما فرصت بازشتی برای ژان وجود نداشت اگر انسان بود کار برایش راحت بود اما الان و با این هویت جدیدی که پیدا کرده بود نه ... ● کاپل : ییژ...