(این وقت صبح😂)
سلامممم من بازم اومدم:)
امیدوارم فیکمو دوست داشته باشین،لطفا با نظراتتون بهم اعتماد به نفس بدین و با ووت ها حمایتم کنین(✿ ♡‿♡)
ایندفعه خیلی طولانی شد حیح...سرساعت به سمت کافه نزدیک دانشگاه به راه افتادم و ساعت ۶:۴۵ به کافه رسیدم. داخل کافه شدم و پارک مینهو رو دیدم که روی صندلی پشت یک میز گرد وسط کافه نشسته. نگاهش سرد بود، غمگین بود و تاریک... نزدیک شدم و روی صندلی روبروش نشستم...
+سلام.
×سلام.
+خب...بگو میشنوم؛دلیل دشمنی تو و جئون جونگکوک چیه؟!
×اول بیا یه چیزی سفارش بدیم حرفام طولانیه.
+چیزی نیاز ندارم.عجله دارم...
×برای چیزی که قراره بهت بگم نیاز داری،نیاز به حداقل یه لیوان آب...که بعد شنیدن یا باور نکنیو لیوان آب رو خالی کنی روی من...یا اینکه باورم کنیو آب بخوری تا قلبت آروم بگیره و آروم تر شی.
+هه...مگه چی میخوای بگی پارک؟!چیه که اینقد مهمه؟
×به زودی میفهمی مین.
بعد بلند رو به پیشخدمت گفت:
×ببخشید لطفا یه لیوان آب و یه فنجون قهوه بیارید برای ما.
÷بله الان میاریم آقا...
بعد از چند دقیقه سفارش رو اوردن...
÷چیز دیگه ای نیاز ندارید؟
با لبخند رو به پیشخدمت آروم زمزمه کرد:
×نه ممنون...
کلافه به حرف اومدم:
+خب ...آب هم آوردن حالا بگو؟!
×تو...مطمئنی که آمادگیشو داری؟!
+اینقدر وقتمو تلف نکن پارک مینهو... فقط بگو قضیه چیه؟!
×باشه....
یه کم از قهوشو خورد،توی صورتم نگاه کرد،نفس عمیقی کشید و شروع کرد:
×خب قضیه اینه که....(از زبان جونگکوک)
بعد از ارسال آدرس برای یونگی، با خنده بشکنی روی هوا زدم و از جام بلند شدم.یه دوش گرفتم و مشغول انتخاب لباسم شدم/یعنی از چه استایلی بیشتر خوشش میاد...کت و شلوار مشکیمو بپوشم؟نه نه نه،طوسیه چطوره؟!اصلا آبی میپوشم،نه نه نه وایسا...قرمزه هم بهم میادا...لعنتی چیکار کنم....اَه پاک خل شدم،با من چیکار کردی مین یونگی،با قلبم چیکار کردی...
بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم بالاخره یه تیپ طوسی خفن زدم که با چشمامم رنگش ست بود.
برای بار هزارم خودمو تو آینه برانداز کردم...
به به چه نازم من،چه قد و بالایی،اصن ماه( جونگکوک هم ... مثل سوکجین)😐
ساعت هفت و نیم بود ساعتم رو انداختم حالا دیگه عالی شده بودم،حلقه رو هم که هفته پیش خریدم...فقط خدایا ردم نکنه ضایع شم....خودت میدونی که چقد میخوامش، بیشتر ازین نمیتونم صبر کنم و ازش دور باشم....
درسته که زیاد باهم نبودیم ولی تو همین مدت هم شناختمش...
ته دلم بدجور شور میزد من یه خوناشامم و قطعا این مشکل بزرگیه،قطعا توی جواب یونگی تاثیر خیلی زیادی میتونه بذاره،نکنه فک کنه میخوام گولش بزنم...
نه نه نه،اینهمه فکرای بد نکن جونگکوک،قوی باش.
فوری به جایی که با یونگی قرار داشتم رفتم باید همه چیز رو چک میکردم،تمام اون کافی شاپ دنج و خوشکل رو برای یه روز اجاره کرده بودم تا از یونگی کوچولوم بخوام برای همیشه مال من شه(با این فکر لبخندی روی لبم مهمون شد)...
همه چیز آماده بود،بادکنکای قلبی،گلهای رز و کیک،شمعا و هرچیزی که نیاز بود...برای یه درخواست عاشقانه
(。♡‿♡。)
(فکر نکنه لوسم)
ساعت نه و نیم شده بود و یونگی تقریبا دیر کرده بود،برخلاف همیشه.
هوا بارونی شده بود،نگرانش بودم...
سعی کردم خودمو آروم کنم،برای بار آخر حلقه رو از جیبم بیرون آوردم و بهش نگاه کردم لبخند عمیقی زدم و خودم و یونگی رو تصور کردم!
یعنی خوشحال میشه؟!ازم خوشش میاد؟ردم نکنه....
نگاهم به حلقه بود که یهو در شیشه ای کافی شاپ باز شد.
باتعجب به سمت در نگاه کردم.
وقتی یونگی وارد شد با ذوق نگاهش کردم اما...
داشت گریه میکرد ناراحت بوداما چرا؟! خیس آب بود...
جلو آمد و سیلی محکمی توی گوشم زد.
گیج نگاهش کردم...
صدای دادش بود که لرزه به تنم انداخت...
+عوضیییییییییییی(صدای گریه)
_چی...چیشده یونی؟!چرا ناراحتی؟مشکلی پیش اومده؟!
+آشغااااااال کثافطططط(صدای گریه)میپرسی مشکلی پیش اومده؟(هق هق کرد)برای چی ها؟چراااااا؟بگو برای چی اینکارو باهام کردی جئون جونگکوک عوضی؟!
سعی کردم آرومش کنم بعد ازش میپرسم قضیه چیه پس جلو رفتم تا دستشو بگیرم.
+اون دستای کثیفتو بمن نزن قاتل،راجبت چی فکر کرده بودم آخه؟فکر میکردم تو خوبی عوضی،ولی...ولی احمق بودم،ساده بودم،نفهم بودم....(صدای گریه)
همونجور که گریه میکرد و با جیغ و داد حرف میزد نگاهش به میز کنارش افتاد رومیزی رو کشید و همه چیز روی زمین ریخت یکی از تیکه شیشه های شکسته شده رو برداشت،کف دستش رو برید و گفت:
+بیا...بیا منم بکش قاتل کثافت،بی وجدانِ پست فطرت.
با چشمای اشکیش توی چشمام با نفرت زل زد و با دادو عصبانیت گفت:
+ بیا دیگه !منتظر چی هستی؟!
کاملا گیج و مبهوت فقط نگاهش میکردم،هیچی از حرفاش نمیفهمیدم،منظورش چیه؟من کیو کشتم...
بعد از چند ثانیه شیشه رو انداخت و رو شو برگردوند و با صدای گریش که بلندتر شده بود به سمت در دویید.
به خودم اومدم و به سمتش دویدم باید بفهمم چیشده من نباید عشقی که تازه به وجودش پی بره بودمو از دست بدم...

VOUS LISEZ
RED LOVE
Fanfictionبزرگترین اشتباه من...کنجکاویم بود. کاپل:کوکگی ژانر:ومپایر،درام،اسمات،بوی لاو FULL:)