PART_8

592 95 20
                                    

ترسیده چشمامو بستم و همزمان صدای دوتا اسلحه بلند شد و...
چند ثانیه گذشت که متوجه شدم هیچ اتفاقی نیوفتاده و هیچ دردی هم احساس نمیکنم،همه جا ساکت بود،باخودم گفتم...ینی تموم شد همه چی؟ینی من الان...مُردم؟! اروم و با دلهره و اضراب وصف نشدنی ای چشمامو باز کردم ولی به خودم نگاه نکردم اول به جایی که قبلش جونگکوک بود نگاه کردم،سالم موندن اون برام مهم تر از هر چیز دیگه ای بود،با ترس فقط نگاهش کردم،خوب براندازش کردم،کاملا سالم بود؛ فقط با ترس و گیجی بمن نگاه میکرد....
سرمو چرخوندم و بی اختیار به شین مه نگاه کردم که روی زمین افتاده بود،اون...تیر جونگکوک خورده بود بهش و....
سعی کردم به خودم مسلط باشم اولین بارنیست که مرگ ینفرو میبینم ولی بازم سخت بود....
فکم منقبض شده بود و قلبم تند تند میزد به نفس نفس افتاده بودم،با اضطراب به خودم نگاه کردم تا بفهمم پس چرا من دردی ندارم...
به آرومی نگاهمو به سمت خودم کشوندم و....
با دیدن چیزی که روبه روم بود احساسای عجیب و زیادی بهم دست داد که نمیدونستم باید چه عکس العملی نشون بدم فقط با دیدن جنازه مینهو که دقیقا جلوی پاهام افتاده بود و پر از خون بود .دیگه طاقت نیوردم و تا جایی که تونستم بلند جیغ کشیدم،پارک مینهو خودشو جلوی تیر انداخته بود ولی چرا ؟اصلا اون اینجا چیکار میکرد؟
جیغ میزدم و با ترس به لباسام که خون های مینهو روش ریخته بود نگاه میکردم...
به طرز وحشتناکی میلرزیدم تا اینکه کوک سریع بالای سرم اومد و دستم رو گرفت:
_یونگیاااا بلند شو باید زودتر بریم...
+چی داری میگی لعنتی(با داد)نمیبینی دوتا جسد افتاده اینجا؟
_یونگی میگم بلند شو اونا دیگه مردن این منطقه خیلی خطرناکه اینجا محدوده ی خوناشامی خانواده پارک مینهوعه اگه مارو با این جنازه ها ببینن دردسر بزرگی برای قبیله ی ما و قبیله اونا بوجود میاد بلند شو بریم.زود باش...
از حرفاش چیزی نفهمیدم،اما از جام بلند شدم و روبهش با تعجب گفتم:
+منظورت چیه؟!
که متوجه نگاه ترسیده جونگکوک به پشت سرم شدم ، آروم برگشتم و با دیدن سه نفر که از چشمای سرخشون مشخص بود خوناشامن تازه یکم متوجه حرفای کوکی شدم...
_لعنتی
از ترس لکنت گرفته بودم...
+ج...جونگکوکا ...حا...حا...حالا چیکار کنیم؟
_باید فرار کنی وگرنه کشته میشی،زود برو.
+مَ...منظورت از فرار کنی چی...چیه؟پس ...پس تو چی؟
آروم با چشمای مهربونش نگاهم کرد...
_فقط برو یونگی...اینجا برات خطرناکه!من حواسشونو پرت میکنم🙂
سرمو تند تند به دوطرفم تکون دادم و همونطور که بخاطر اشکام چشام تار میدید با لجبازی گفتم:
+نه...نمیرم...تنهات نمیذارم من نمیخوام برم...(هق)
_میگم برو یونگی....لجبازی نکن تو ضعیفی میفهمی؟من خوناشامم و تو انسان!لطفا برو.
+ولی تو...
با یه لبخند غمگین نگام کرد...
_من چیزیم نمیشه ولی اگه تو چیزیت شه منم میمیرم.برو منم زود میام...
با نگرانی و دلهره نگاهش کردم!
+با...باشه...ولی زود بیا
_ممنو....
هنوز حرفشو کامل نزده بود
که توی کثری از ثانیه یکی ازسه تا خوناشاما با سرعت زیادی که داشت  سریع به سمت جونگکوک اومد و کوک رو با یه حرکت ناگهانی پرتاب کرد چند متر عقب تر، خون آشام با چشمهای سرخش  به سمتم نگاه کرد و خواست بهم حمله کنه ،با جیغ چشمامو بستم که جونگکوک فوری از جاش بلند شد،مشتی به صورتش زد و بعد از برخورد اون خوناشام به دیوار بهش چسبید و محکم نگهش داشت و بلند داد زد:
_برو یونگیییی... تروخدا برو.
با ترس بهش نگاه میکردم ،درگیری شدید تر شده بود خوناشام دوم هم به جونگکوک حمله کرد،حسابی میلرزیدم و ترسیده بودم،پاهام قفل زمین شده بود و نمیتونستم حرکت کنم،لعنت...هرموقع میترسم پاهام خشک میشه....
خوناشام سوم که به سمتش رفت بی اختیار صندلی ای که قبل تر بهش بسته شده بودم رو برداشتم و به کمرش کوبیدم که کاملا شکست..
خون آشام با غضب برگشت و نگاهم کرد که به بدنم لرز افتاد دستپاچه شده بودم عقب عقب رفتم و همونجور سعی کردم خودمو شجاع نشون بدم...
+هِ...هی.کاری به کوکی نداشته باشین.
خون آشام پوزخندی زد و با صدای ترسناک وبمی در جواب گفت:
×تو کی باشی که به من دستور بدی؟!
جونگگوک از موقعیت استفاده کرد و سریع خودشو که حسابی کتکش زده بودن ازاد کرد و روی خوناشامه پرید و داد زد:
_یونگی بهت گفتم گمشو بیرون و تا جایی که میتونی دور شو.
دیگه چیزی نمیفهمیدم...
با دو خودمو بیرون اوردم ،باید یکاری میکردم اونجا برای کوک هم خطرناکه ،درسته که اونم یه خوناشامه ولی اونا سه نفرن،قطعا جونگکوک آسیب شدیدی میبینه...
به محض بیرون اومدنم سریع دنبال ماشین کوک گشتم ولی ندیدمش ، با ترس به دور و برم که همش بیابون بود و خرابه نگاه کردم ،باید یکاری میکردم شروع به چرخیدن کردم که متوجه ماشین مینهو شدم، درسته همینه...سریع جلو رفتم و خودمو به ماشین رسونم،خدارو شکر سویچ هنوز روش بود...
ماشینو دستپاچه روشن کردم که باصدای بلند و ترسناکی با وحشت به رو به روم نگاه کردم  ینفر از بالای ساختمون نیم ساز پرت شده بود پایین، با ترس بهش نگاه کردم،خدا رو شکر تهیونگ نبود، خون آشامه از جاش بلند شد و بهم نگاه خیلی ترسناکی انداخت که باعث شد آب دهنمو با صدا قورت بدم سریع راهشو به سمتم کج کرد...
قدم اولو که به سمتم برداشت جونگکوکو دیدم که با سرعت اومد و تا جایی که میتونست پرتابش کرد اونطرف تر...
حسابی زخمی شده بود و لباساش پاره شده بود...بهم نگاه کرد و همون‌طور که نفس نفس میزد ، صورتش از درد جمع شد و سریع به سمتم اومد و سوار ماشین شد و گفت:
_ سریع سوارشو
منم سمت راننده سوار شدم و به سختی ازشون دور شدیم،هنوز نفس نفس میزدم...سریع میرفتم ولی اونا خیلی سریع تر بودن جوریکه وقتی به شیشه های دوطرف ماشین نگاه می کردم به خوبی میدیدمشون که تا نزدیکمون میان...
کوکی مدام بهم میگفت که از اینطرف برو از اون  طرف برو ،تندتر برو
و منم بدون اینکه دست خودم باشه مثل یه آدم هیپنوتیزم شده فقط حرفشو گوش میکردم چون بهش اعتماد داشتم.
_برو چپ...خب حالا راست...زودتر یونگی گاز بده...
باصدای لرزونی ازش پرسیدم:
+جونگکوکا داریم کجا میریم؟!
_چیزی نگو فقط تا جایی که میتونی سریع برو اها حالا راست.
سریع فرمونو چرخوندم که ماشین صدای بدی داد.
بعد از یکم راه متوجه شدم که رو به روم یه جنگل ترسناکه...
که ماشین یهو صدای بلندی ایجاد کرد وبعد با صدای بلندتری تایرش ترکید پس سریع ماشینو خاموش کردم...
با وحشت به سمت کوک چرخیدم:
+ج...جونگکوک...،چیکار کنیم.
_سریع ...آههه..‌پیاده شو و برو تو جنگل .
+ ولی...
_برو
خودمونو تا جنگل رسوندیم که یکی از خوناشاما دست منو کشیدو به سمت عقب پرت کرد که اخ بلندی گفتم...
کوک و خوناشام بشدت با هم درگیر شده بودن با این حال وسط دعوا یهو سرشو چرخوند و با داد گفت:
_یونگیاااااا برو تو جنگل...
سریع به سمت جنگل رفتم.
کوک توی یک حرکت غافلگیر کننده خوناشامو به عقب پرت کرد و خرناسه ترسناکی کشید و سریع وارد جنگل شد. اما دقیقا ده قدم بعد وایساد ...
من با ترس میخواستم بدوم و دورتر شم که جونگکوک دستمو محکم نگه داشت و نذاشت ادامه برم...
+ج...جونگ... جونگکوک چیکار میکنی الان میان بیا بریم ‌
_نمیان...
+کوک دیوونه شدی؟اوناروبه‌رو مونن.
_اینجا امنه‌.
+چی میگی؟
با ترس به پشت سرم نگاه کردم.
متعجب به خوناشامایی که همونجا وایساده بودنو با خشم به منو کوک  نگاه میکردن و صداهای ترسناکی از خودشون در میوردن نگاه کردم،برای بار آخر نگاه ترسناکی بهمون انداختن تا حدی که باعث شد پشت کوک قایم بشم...
بعد از نشون دادن اخم ترسناک اخرشون و چشمای سرخ و ترسناک و همینطور دندونای درازشون یهو غیب شدن (به سرعت دویدن و رفتن).
{بابت این صحنه های به قول خودم اکشن افتضاح واقعا متاسفم ولی بار اولمه}
با قیافه سوالی به سمت کوک نگاه کردم.
+چرا....
_چرا چی؟!
+چرا نیومدن اینجا پس.
جونگکوک بهم نگاه کرد لبخند کوچیکی زد.
_اونا نمیتونن اینجا بیان.
+چرا؟
لبخند کمرنگی زد...
_خب...از این قسمت جنگل به بعد مال قبیله ماعه و اونا بخاطر عهدنامه ای که دوتا قبیله بستن نمیتونن بیان اینطرف وگرنه جنگ میشه،ولی دردسر زیادی برامون درست شد چون....
حرفشو قطع کردم:
+مارو با جنازه مینهو و شین مه دیدن؟و ما توی محدوده اونا بودیم؟
نفسشو با صدا بیرون داد:
_درسته...الان اونا فکر میکنن هردوشونو ما کشتیم و قطعا این یه فاجعست...
اونا خیلی وقته که دنبال جنگن چون قبیله ماضعیف تره و حالا بهترین بهونه رو پیدا کردن تا به ما حمله کنن...
با نگرانی بهش نگاه کردم.
+حالا چی میشه کوکی؟
سرمو پایین انداختم و با بغض ادامه دادم:
+من خیلی احمقم که هیچ وقت به حرفت گوش نمیدم...
بهم نگاه کوتاهی کرد:
_بذار یکم دراز بکشم خیلی خسته شدم.... لبخند بیجونی زد و سریع روی زمین افتاد.
با ترس به سمتش شیرجه زدم و تند تند صداش میکردم که اروم زمزمه کرد:من خوبم یون...
خیالم راحت شد، بهش نگاه کردم...
کاملا مشخص بود که خیلی خسته‌ست...از خستگی نفس نفس میزد و با سختی و بریده بریده حرف میزد...
کنارش نشستم و سرشو روی پاهام گذاشتم تا کمی استراحت کنه.
باد به صورتم میخورد چشماشو بسته بود...
با دقت به صورتش  نگاه کردم...
چشمهاش حتی وقتی بسته بود هم قشنگی خاصی داشت...پوست سفیدش با لبهای سرخش تضاد عجیب و دوستداشتنی ای داشت...اما دلم گرفت، وقتی زخمهاشو دیدم ...از گوشه لبش که پاره شده بود خون میومد و بعضی جاهای صورتش کبود و زخمی شده بود...اما بازم برای من قشنگ بود...جئون جونگکوک همیشه برای من قشنگ بود...
یک ساعت گذشته بود و همه جا رو سکوت گرفته بود،هنوز همونجور دراز کشیده بود و سرش روی پاهام بود،بهش زل زده بودم و موهاشو نوازش میکردم...نمیتونستم نگاهمو از روی صورت مردی که جونشو بخاطرم به خطر انداخته بود بردارم،چشماش هنوز بسته بود، با فکر کردن به اینکه چه خوبه که اون پیشمه لبخند پررنگی زدم.
_چرا زل زدی بهم؟!
دستپاچه شدم و هل گفتم:
+چی؟!ها؟!
_لبخندت خیلی قشنگه.
+منظورت چیه؟
خندید...
_دوستت دارم.
+ها؟!این یه اعتراف بود؟
با حس کردن گرمی لبهاش رو لبهام دیگه نتونستم چیزی بپرسم ،شایدم نخواستم،اون لحظه فقط با چشمای درشت به طعم لبهاش که یکمم خونی بودن فکر میکردم...
این من بودم که توی خاکسترچشماش گم میشدم...
بی اختیار چشمامو بستم و همکاری کردم...انگار حسم یک طرفه نبوده...
______
آروم توی جنگل قدم میزدیم و به سمتی که اون میگفت میرفتیم...
هراز گاهی نگاه زیر چشمی بهمدیگه مینداختیم ،اون با دیدن قیافه سرخ من ریز میخندید و من سرخ تر میشدم.مثل نوجونای ۱۳ساله ای که برای اولین بار همدیگه رو بوسیدن هیجان داشتم‌.‌..
بعد حدود نیم ساعت به دریاچه ای رسیدیم،غروب شده بود.
‌روبه روی دریاچه وایساد و گفت:
_خب...رسیدیم.
با تعجب و گنگی به اطراف نگاه کردم...
+ها؟منظورت چیه؟!
اینجا که فقط یه دریاچه‌ست.
_نه نیست .
و بعدش رفت جلوتر و دستشو اروم برد زیر قسمتی از نیم پل چوبی و بعد صدایی مثل صدای کشیدن اهرم به گوشم رسید...
همون لحظه به سمتم اومد...گیج نگاهش کردم خندید و گفت:
_ بیا بریم.
+کجا -_-
به پشت سرم اشاره کرد...
_اونجا.
برگشتم و به پشتم نگاه کردم.
یه راه پله به سمت پایین باز شده بود....حقیقتا پشمام ریخته بود...
+آهااااا...پس اینجا زندگی میکنن خانوادت؟
از پله ها پایین رفتیم.
جواب داد.
_اوهوم.
همونطور که توی تونل راه میرفتیم دوباره اش پرسیدم:
+پس چرا مثل تو خونه ندارن روی زمین؟!
_اونا همه خوناشام شبن.(بچها من نصف چیزایی گفتم تو فیک چرت و پرتن از خودم درآوردم خب،؟!حتی اسامی و یه سری چیزای دیگه،انصافا هیچی راجبشون نمیدونم و یه چی سر هم کردم😂)
+خو...خوناشام شب؟!یعنی چی؟!
_خب ببین اونا به نور خورشید حساسن و ممکنه تبخیر شن...
+چییی؟تبخیر؟مگه آبن؟
_اره.نه ینی اب نیستن ولی ذوب میشن.برای همینم نباید جنگ شه.چون قطعا قبیله ما آسیب پذیر تره🚶🏻‍♀️
+چه جالب.
_آیییی
+چیشده حالت خوبه؟
_اون لعنتیا موقع دعوا از صمغ درخت شاه بلور(اصن این درخت وجود داره؟!خیخی)به دستاشون زدن و با ناخن هاشون زخمیم کردن،برای همینم سم وارد بدنم شده و من خیلی آسیب دیدم ولی نترس تا ماه آینده مثل قبل میشه بدنم...
نگران پرسیدم:
+ینی تو صدمه جدی دیدی؟؟؟فکر کردم فقط یکم زخمی شدی...
_اون صمغ خیلی برای ما خوناشاما خطرناکه...مثل سَمِّه...تا اینجا هم بزور اومدم...دستشو به دیوار تکیه داد و ادامه داد...
_ممکنه این یک ماه نتونم زیاد جابه جا شم...
+وای خدا...این که خیلی بده.
قطره اشکی از چشمم فرو ریخت:
+معذرت میخوام...همه...همه اینا تقصیر منه...
دستشو توی موهام کشید و خندید:
_نه عیبی نداره دیوونه... تقصیر من بود که تو رو وارد این قضیه کردم،معذرت میخوام...
خواستم چیزی بگم که رسیدیم به یه در آهنی براق و تمیز...
+به نظر خانوادت خیلی با سلیقن.و ریز خندیدم....
_هی یونگیاااااا ...مسخره نکن پدرسوخته...چون زیر زمینن دلیل نمیشه تمیزنباشن،تازه یه خاله دارم وسواس شدید تمیزی داره و حتی موقع شکار اول شکارشو ضد عفونی میکنه(جرررر فکر کنین یه خوناشام وسواس داشته باشه)
خندیدم و جواب دادم:
+باشه بابا باشه...
وارد شدیم و اول اطرافمو نگاه کردم همه چی برخلاف تصورم کاملا متفاوت بود،و از نظر تکنولوژی هم چیزی کم نداشت که این زیادی برگریزون بود...
یه نفر جلومونو گرفت...
×اووووووووو سلام جونگکوک شی،خیلی وقته ندیدمت،از اینورا؟!
کوکی تک خنده ای کرد و جواب داد:
_کار پیرسان دارم...
×اوه که اینطور...
پسر به من نگاه کرد..
×این کیه جونگکوک...
+این...خب...
×همونه که بخاطرش تنبیه شدی؟؟؟واوووو پسر خیلی خوش سلیقه ای قیافه آنا با دیدن تو که دست یه پسرو اینجوری گرفتی و اینجوری بهش چسبیدی دیدنیه...باید ازش فیلم بگیرم...و خندید.
روشو بمن کرد و تازه بهم سلام کرد:
×سلام پسر جون من جیسون ام دوست تهیونگ...
لبخندی زدم و گفتم:
+سلام خوشبختم منم جونگکوک ام...
×به به چه اسمییی،مثل خودت خوشکله...و چشمکی زد
+ممنون
_یاااااااااا به یونگیم(میم مالکیت هق) چشمک نزن...
×هاهاها...جونگکوک پوکر غیرتی میشود...
_پسره ی..‌.
×من دیگه میرم، خدافظ،راستی حواست باشه آنا بلایی سرش نیاره.
و با خنده،باچشماش بمن اشاره کرد...
منظورشو نفهمیدم،به سمت جونکوک برگشتم و پرسیدم:
+گفتی پیرسان؟اون کیه؟
_بزرگ قبیلمون،یچیزی تو مایه های...اوم چطور بگم...مثل...
+فهمیدم بابا...
_اوم‌‌.‌..باید قضیه امروزو باهاش درمیون بذارم...
+اوه درسته،باید خبر داشته باشن.

بله...خلاصه که اینجوری(جیسون هم نمدونم از کجام اوردم)نامسن ووت بدین هق...
راستی گایز،این فیک که تموم شه فیک بعدیم رو میذارم از یونمین،پس ووت بدین تا اعتماد به نفس بگیرم و حداقل نظرتونو بدونم باجه؟!

RED LOVEWhere stories live. Discover now