PART_13

416 76 19
                                    

سه روز گذشته بود،سه روز لعنتی گذشته بود و هنوز هم خبری از جونگکوک نشده بود...
نگرانش بودم،حالم اصلا خوب نبود،دلم براش تنگ شده بود...کاشکی حداقل میدونستم که حالش خوبه یا نه،کاش میدونستم کجاست،پیش کیه،به هرکسی فکر کردم ولی هیچکس نبود...هیچکس...
تنها دوستی که کوک داشت همون پسره بودکه روز اول دیده بودمش که اونم غیب شده بود،دیگه دارم داغون میشم...
آهی کشیدم و چشمامو بستم.
روزچهارم:
مثل این چند روز کاملا بی‌حوصله و بی جون روی تخت ولو شده بودم...
زیر چشمام گود شده بود و با وجود اینکه هیچ کاری نکرده بودم حسابی خسته بودم...
نیاز بود برای ادامه زندگیمم که شده یکم هوای تازه بهم بخوره...
غروب بود پس تصمیم گرفتم قبل از تاریکی کامل یکم قدم بزنم شاید بتونم وقتی فکرم آزاد شد راهی پیدا کنم ...
از پناهگاه زیر زمینی بیرون رفتم و کمی قدم زدم و سعی کردم زیاد دور نشم...
نزدیک درختی نشسته بودم و سرمو به تنه‌ش تکیه داده بودم و توی فکرام غرق شده بودم که تیرچوبی به سمتم پرتاب شد و توی درخت دقیقا سه سانتی متر اونورتر از صورتم فرورفت با ترس از جام بلند شدم و به طرف جایی که فرد مهاجم بود رفتم ولی کسی نبود...
سریع برگشتم سرجام و به تیر خیره شدم...نامه ای بهش آویزوون بود...پس هرکی که بوده میخواسته همزمان با تهدید کردنم چیزیو بهم بگه...
نامه رو با دستای لرزون باز کردم توی نامه فقط سه تا جمله بود...سه تا جمله که هم خوشحالم کرد،هم ناراحت،هم ترس بهم داد...
[اگه میخوای زنده ببینیش تا سه ساعت دیگه تنها بیا به این آدرس.
(.......آدرس........)
فراموش نکنی.
میبینمت😏]
____________
بالاخره....بالاخره ازش خبری اومد برام...
اول بابت زنده بودنش خوشحال شدم و بعد بابت تهدید ترسیدم...
چاره ای نبود باید برای سالم موندن جونگکوک هم که شده به کسی چیزی نگم، تا اونجا راه زیادی بود پس سریع به خونه رفتم وسایلی که نیاز داشتم برداشتم و حرکت کردم...

از زبان جونگکوک:
توی این چند روز که بخاطر تاریکی جایی که داخلش بودم حتی نمیدونم دقیقا چند روز شد هیچی نخورده بودم...
بدنم همینجوری هم بخاطر زهر ضعف داشت...جوری محکم با دستبندای آهنی بسته بودنم که بدنم کاملا بی حس شده بود از بدنم دیگه توقعی نداشتم از بس با میله های آهنی داغ زده بودنم تقریبا همه جام شکسته و سوخته شده بود هراز گاهی سطل آب جوش یا آب یخ روم خالی میکردن ، بزور نفس میکشیدم و با چشمای بسته جایی رو نمیدیدم که این عصبیم میکرد...
ضربه های چکشی که محکم روی انگشتم فشار میورد اونا رو میشکست و صدای خنده اون با هم ترکیب شده بود که نشون میداد از اذیت کردنم لذت میبره،البته الان درد میکشم،ولی اگه زنده بمونم بدنم سریع ترمیم میشه....
_چرا چشمامو باز نمیکنین؟
×رئیس گفته...
_گور بابای رئیس احمقتون.اون عوضی پست فطرتِ....
صدای خندش اومد...
×گفتم بازت نکنن چون تا چند ساعت دیگه برات سوپرایز قشنگی دارم جئون.
دندونامو روی هم فشار دادم...
_حتی فکرشم نکن بهش آسیب بزنی.
×اوووو ن ن ن...خیالت راحت جناب جئون جونگکوک...قرار نیست کسی آسیب ببینه فقط... همه به خواستشون میرسن.‌.ادامه داد...
×جز توکه فقط قراره درد بکشی...
ودوباره مثل دیوونه ها شروع کرد به قهقهه زدن...
دیگه داشتم از دستش کلافه میشدم....
اون عوضی رو اعصاب ...
سرش فریاد زدم...
_خفه شو آشغال...اون به هیچ وجه اینجا نمیاد...تو که از هر راهی داری شکنجم میکنی،دست از سر اون بردار...
×ن ن ن...اون شکنجه اصلیه....نباید اونو از دست داد ها ها ها...بعدشم،باید به منم فکر کنی...میدونی این تنها راهمه.
چشمام سرخ شده بودن حسابی عصبانی شده بودم....
بلند داد زدم
_کصافط روانییییییی،...
ولی بازم ضعف شدیدم بهم غلبه کرد و با همون فریاد از حال رفتم.... فقط امیدوارم یونگی هیچ وقت نیاد توی این گور به گور شده...
_________
(جونگکوک)
چشمامو با خستگی و به آرومی و بازور باز کردم صدای قدمهای ینفر توی آب کم عمقی که فقط تا مچ پا میرسید توی تونلی که داخلش حبس شده بودم سکوت رو بهم میزد،لعنتی! مطمئنم یونگیه...
+ج... جونگکوک.
سرمو بلند کردم و نگاهش کردم،اونا وقتی خواب بودم چشامو باز کرده بودن چند متر اونطرف تر روبه روم بود و با بهت بهم نگاه میکرد مشخص بود ترسیده،اون حساسه،لااقل نسبت به من،مطمئنم حساسه. دستشو روی دهن باز موندش گذاشت و به زنجیری که به دور منو صندلیم بسته شده بود و همینطور به سقف هم وصل بود نگاه کرد....  
با صدای کم جونی ناله کردم:
_آه...ی...یونگ...برو...خوا...خواهش میکنم...آه
+دیوونه شدی؟چیچیو برم.
لرز بدنشو میدیدم،اون شوکه شده و ترسیده.
به سمتم حرکت کرد که صدای گلوله ای که جلوش فرود اومد جفتمونو ترسوند...
×اووووو،به به،یونگی جانم هم که اومد،جمعمون جمع شد،منتظرت بودیم عزیزم...
+من عزیز تو نی.....

از زبان یونگی:

RED LOVEWhere stories live. Discover now