گایز حتما پایین پارت(پی نوشت) رو بخونین...+_+
همونطور که با جونگکوک صحبت می کردم حس کردم ینفر بهم خیره شده،سرمو چرخوندم و با چهره عصبانی و ترسناک یه دختر که چند متر اونطرف تر با چشم غره بهم زل زده بود مواجه شدم،شوکه شدم و بی اختیار چند قدم عقب رفتم.
_یونگیاا چی شده؟
نگاهی به جونگکوک انداختم و دستپاچه جواب دادم:
+هی...هیچی.تو الان باید پیرسان روببینی؟
_آره باید بهش خبر بدم ، میرم بپرسم کجاست...تو همینجا وایسا من سریع میام جایی نریا..
سرمو به علامت باشه تکون دادم و اون سریع رفت.
برگشتم به سمت اون دختر که متوجه شدم کسی نیست،نفس عمیقی کشیدم و بیخیال شدم، سر جام وایسادم تا کوکی بیاد...
چند دقیقه بعد جونگکوک اومد و با هم به سمت پیرسان رفتیم،اینطور که کوک میگفت، پیرسان میخواست باهامون حرف بزنه ...
توی راه خودم رو برای دیدن پیرسان که از همه سنش بیشتره اماده میکردم...میترسیدم احتمالا اون کمرش قوز داره ،با ریش و سبیل بلند و چشمای ترسناک و یه خال بزرگ کنار بینیش. خونش هم حتما پر از خاک و چیزای ترسناکی مثل جمجمه و استخون باشه ...با فکر به اینا به خودم لرزیدم و نامحسوس به جونگکوک نزدیک تر شدم.
به خونه رسیدیم پیشخدمت در رو باز کردو ما وارد شدیم استرس شدیدی داشتم،میترسیدم پیرسان باهام بد برخورد کنه یا حتی منو بکشه....
با تمام توقعات و تصوراتم راهم رو ادامه دادم ولی با دیدن خونه پیرسان کَفَم بُرید...ناموسا؟!ودف.
خونه از زمین تا آسمون با چیزی که فکر میکردم فرق داشت...
خونه خیلی بزرگی بود
تم خونه سفید و آبی بود و جذابیت خاصی داشت،بشدت آرامش بخش بود،سرامیکهای سفید و پرده های آبی...مبلهای سفید و بالشتک های آبی ...دیوار رو به روم که یه طاووس روش کشیده شده بود و پله هایی که از طبقه بالا و دوطرف به سمت پایین میومد...(خودتون خونه رو تصورکنین چون اصلا تو نشون دادن جزییات خوب نیستم)
مرد جذاب و خوش لباسی که بنظر زیاد سنش بالا نمیومد و نهایتا ۳۳/۳۵بهش میومد،به سمتمون اومد و خوش آمد گفت...
×اوه سلام خوش اومدید امیدوارم خیلی منتظر نمونده باشین...
احتمال دادم که شاید پسر پیرسان باشه پس رو بهش گفتم....
+ممنون،ببخشید کی میتونیم پدرتون رو ببینیم کارمون واجبه.و لبخند کوچیکی زدم.
با تعجب نگاهم کرد...
×پدرم؟؟؟ -_-
+بله منظورم جناب پیرسان هستش...
با حرفم قهقهه جونگکوک و مرد بالا رفت و چند دقیقه بعد کوک و مرد داشتن کل وسایلای خونه رو عین وحشیا گاز میگرفتن و منم گیج بودم که چرا میخندن و البته که احساس میکردم وسط باغ وحش بین میمونا ولم کردن...
بالاخره خندشون تموم شد،با لبخند رو بهم ایستاد و گفت:
×معذرت میخوام،بی احترامیمو ببخشید که توی دیدار اول اینطور خندیدم.
+نه عیبی نداره(خنده بر هردرد بی درمان دواست+_+) ولی دلیلش چی بود؟
×خب درواقع....پیرسان خود من هستم...خوشحالم که درنظرتون کم سن تر بنظر میام ولی من هزار و پنجاه سال عمر کردم و پیر شدم...
حقیقتا برگام با شنیدن این حرف ریخت...
+وادفاک؟نه ینی اوه اصلا بهتون نمیاد اینهمه سنتون باشه...
لبخند محوی زد و جواب داد:
×ممنونم..
به مبلها اشاره کرد و خواست که بشینیم،بعد از نشستن رو به جونگکوک کرد و گفت:
×خب جونگکوک جان،قضیه چیه؟خیلی وقته نیومده بودی...
جونگگوک این پا و اون پامیکرد...
پیرسان متوجه اضطراب کوک شد و لبخند زد..
×ببخشید یهویی پرسیدم.
پیشخدمت لطفا سه تا جام خون بیار...
با عجله وسط حرفش پریدم:
+ببخشید من خوناشام نیستم...
پیرسان گنگ منو نگاه کرد و بعد مثل اینکه چیزی یادش اومده باشه خندید و گفت:
×پس تو باید مین یونگی باشی..
+بله خودمم.
×خوشبحالت،آنا بعد سیصد و هفتاد سال نتونست و تو توی یکی دوهفته تونستی. ^_^
چیزی از حرفاش نفهمیدم و فقط لبخند کمرنگی زدم...
کوکی بعد از نوشیدن چند جرعه از خون خرگوش توی لیوان(روی لیوان عکس خرگوش بوده ینی خون خرگوشه،به اینا کاری نداشته باشین خیخی)با استرس رو به پیرسان نگاه کرد.
_پیرسان ما...
پیرسان ابرویی بالا انداخت:
×ماچی؟!
_تو دردسر افتادیم.
بعد از اینکه جونگکوک همه چیز رو از اول تا آخر برای پیرسان تعریف کرد پیرسان حالت متفکری به خودش گرفت و گفت:
×با این حساب قطعا باید آماده جنگ شیم...
ولی جونگکوک تو...
تنها کسی هستی که میتونی بیرون بری و الانم که از ظاهرت مشخصه حال جسمیت زیاد خوب نیست...اونا قبیله قوی ای هستن و مدام از خون انسان تغذیه کردن، با توجه به اطلاعاتم تو حداکثر ماهی فقط خون یک انسان میخوری....این خطرناکه،اونا خیلی قوی ترن و بین ماهم تو از همه لایق تری...اونا مدت هاست دنبال راهین تا به ما حمله کنن و الان بهترین موقعیتیه که براشون پیش اومده پس از دستش نمیدن...
و اینکه...
همون لحظه در به صدا اومد و ینفر اومد داخل...
همون دختری بود که مدتی پیش تر بهم خیره شده بود...
با ورودش سرهامون به سمتش چرخید و من یکم توی خودم جمع شدم، اول به کوکی با ذوق نگاه کرد و بعد وقتی منو کنارش دید اخم ترسناکی کرد...
×اوه دخترم خوش اومدی انا جان..
دختری که حالا فهمیدم دختر پیرسانه اسمش انا بود بلافاصله یادم اومد دوست کوک اسمشو گفته بود...اصلا حس خوبی بهش نداشتم و
بالاخره فهمیدم منظورش چی بود...
دختر با اخم جلو اومد و بدون سلام کردن به من بین من و کوک نشست و رو به جونگکوک با نیش باز گفت :
÷سلام کوکو جونمممممم(لوس)
_سلام آنا خانم خوبی؟
دخترحالا تقریبا تو صورت جونگکوک بود و محکم خودشو چسبونده بود بهش.
÷مرسی کوکو جونم،فدات بشمممم،تو چطوری عسلممممم...
و بعد لپ تهیونگو کشید و با حالت لوسی لباشو غنچه کرد ، اینجوری😗)
اینقدر آتیشی شده بودم که میخواستم بگیرم جرش بدم دختره ی افریته رو...حسودم خودتونین.(افریته با همین ت هستش دیگه نه؟)از اونجا که سفید بودم زود تغیر رنگ پوستم مشخص میشد...
جونگگوک نیم نگاهی بهم انداخت و اول ابروشو بالا انداخت و بعد سعی کرد جلوی خندشو بگیره ولی برخلاف توقعم وقتی صورت سرخ از عصبانیتمو دید به جای دوری از اون عجوزه با خنده دستشو انداخت پشت کمر دختر و گفت :
_اوه مرسی انا جان...چخبر؟!
با دیدن لبخندش ناراحت و عصبانی تر شدم اجازه نداشت جز من برای کسی بخنده، یاد بوسهم با جونگکوک افتادم،حق نداشت با احساساتم بازی کنه،چشم غره وحشتناکی به کوک رفتم و برزخی بهش زل زدم که با دیدنش حساب کار دستش اومد و یهو دستشو از پشت کمر آنا برداشت و سیخ نشست و لبخندشم جمع کرد که اینکارش باعث شد لبخندی بزنم و به سختی جلوی قهقههمو بگیرم...
ولی انا اعصاب خورد کن بیشتر بهش چسبید و ادامه داد به حرف زدن...
انگار نه انگار که پدرش اینجا نشسته...
×انا اینقدر به جونگکوک نچسب معذب و ناراحت میشه.
کوک لبخندی زد و من خوشحال شدم که پیرسان موقعیت رو درک کرده نیشم باز شد و بزور جمعش کردم.
÷وااااا بابا چه ناراحتی آخه....ما تقریبا نامزدیمااا
بی اختیار داد زدم:
+چییییی؟
به خاطر عکس العمل سریعم بلافاصله سکسکه کردم...
پیرسان با تعجب بهم نگاه کرد و منم با تعجب وعصبانی، منتظر رد کردن این موضوع توسط جونگکوک بودم، به کوک نگاه کردم ولی اون هیچی نگفت و فقط نگاهم کرد...
توی یک لحظه انگار دنیارو سرم هوار شد(هوار با همین ه نه؟)وقتی جونگکوک چیزیو تکذیب نکرد به آنا نگاه کردم پیروزمندانه پشت چشمی نازک کرد و پوزخند صداداری زد و گفت:
÷اوممم مشکلیه؟
به کوک نگاه کردم و با ناراحتی گفتم :
+نه ، چه مشکلی؟!خیلیم عالیه.
÷پس چرا اینجوری داد زدی؟
گیج نگاهش کردم و سرمو پایین انداختم تا قطره اشک توی چشامو نبینن...
+خب شوکه شدم...آقای جئون چیزی به من نگفته بودن،توقع داشتم با یکم صمیمیتمون بهم بگن.
از قصد فقط فامیلی کوک رو گفتم تا بفهمه ناراحتم.
÷خب لابد دلش نمیخواسته...مگه نه کوکو جون...؟!
کوک هنوزم فقط نگام میکرد و هیچی نمیگفت... رو کردم به پیرسان و گفتم:
+ببخشید من از دیشب نتونستم بخوابم و حسابی بخاطر این اتفاقات اخیر خستم، میشه لطفا یمدت برای امنیتمم که شده توی قلمروتون بمونم؟!
پیرسان لبخند مهربونی زد و گفت:
×البته که میشه...اتفاقا باید بمونی چون کمکتو لازم داریم...امیدوارم لذت ببری .
و خدمتکارشو صدا زد تا منو به اتاق مهمان ببره بغض گلومو فشار میداد نمیخواستم ببینم جونگکوک به این زودی دلمو شیکونده و با احساساتم بازی کرده...
پس از پیرسان تشکر کردم و با خدمتکار همراه شدم ولی لحظه آخر رومو برگردوندم و به جونگکوک که گیج و منگ بود نگاه کردم و بلافاصله به طعنه گفتم:
+خوش بگذره آقای جئون...و سریع به سمتی که گفتن اتاقمه رفتم...
وارد اتاق که شدم از خدمتکار تشکر کردم درو بستم و پشتم رو به در تکیه دادم،پاهام سست شد،روی زمین سُرخوردم و پشت رو به در تکیه دادم...
فکر نمیکردم اینقد حرفش قلبمو به درد بیاره. دیگه نتونستم جلوی اشکامو بگیرم...
اون دختر گفت نامزدشه و جونگکوک هیچ عکس العملی نشون نداد...
اون با احساساتم بازی کرد،بهم دروغ گفت...
عقلم اینو میگفت و قلبم تکذیبش میکرد...
صورتم خیس اشک شده بود و سردردم شروع شده بود...همیشه وقتی دوتا قطره اشک هم که میریزم تمام روز سردرد میشم...
سرمو به در تکیه دادم و چشامو بستم،هنوزم دلم میخواست کوک بیاد و بگه همش دروغه،قطره اشک دیگه ای از چشمام فرو ریخت،صدای پایی رو شنیدم که هر لحظه نزدیک تر میشد....
قطعا جونگکوکه که میخواد گندکاریشو درست کنه....
صدای پا نزدیک تر شد،تقه ای به در خورد...
چیزی نگفتم...
دوباره به در ضربه زد....
دوباره ساکت موندم.
بار سوم سعی کردم صدام نلرزه و بغضم مشخص نباشه عزمم رو جزم کردم،از پشت در بلند شدم،چند قدم عقب رفتم و بلند گفتم:
+جونگگوک شی من با تو حرفی ندارم...عیبی نداره سعی میکنم درکت کنم،برو پیش نامزدت نگرانت میشه....
همون لحظه در باز شد.
پشتمو بهش کردم نمیخواستم ببینه گریه کردم،ببینه اینقدر ضعیفم,ببینه دلم چه زود گولشو خورده ولی هنوزم دوست داشتم بگه همش دروغه...
صدای قدم هاش نزدیکم شد قلبم تند میزد مضطرب بودم...
صورتشو نزدیک گوشم آورد چون نفسش به گوشم خورد اینو فهمیدم....
و یهو گفت:
÷اوه گلم اشتباه گرفتی،فکرکردی جونگکوکیِ من الان میاد و میگه وااای ببخشید اون شوخی کرده،دروغ گفته؟هه.گوش کن ببین چی میگم پسره ی هرزه....من همسر آیندشم،دیدی که حتی انکارشم نکرد،پس به نفعته دوروبرش نپلکی و گورتو زودتر گم کنی.و پوزخند صداداری زد و بلافاصله رفت و درومحکم بست...
توی شوک مونده بودم فکر نمیکردم که پشت در آنا باشه نه جونگکوک،شبیه کابوس بود... پس ینی همه چی حقیقت داشت؟ولی میتونست لااقل بابت دروغش معذرت خواهی کنه.
دستمو روی قلبم گذاشتم و روی تخت نشستم نفس هام تند و تند تر شده بود،حسابی خسته بودم پس سعی کردم برای آروم شدن بخوابم ،اینجوری مغزم بهتر کار میکرد و سردردمم خوب میشد...
روی تخت دراز کشیدم و سریع تر از چیزی که فکر می کردم از حال رفتم....
YOU ARE READING
RED LOVE
Fanfictionبزرگترین اشتباه من...کنجکاویم بود. کاپل:کوکگی ژانر:ومپایر،درام،اسمات،بوی لاو FULL:)