خب خب خب...
سلام،چویونگ صحبت میکنه.
این پارت طولانی تره حیح...
ناموسا اون ستاره لعنتیو بزنین...مااونقدرام بدردنخور نیستیم😞😂×رابطتون با هم چیه؟
(منو جونگکوک با گیجی بهم نگاهی کردیم و دوباره به ماموری که پشت میز نشسته بود خیره شدیم)
مامور اهی کشید و با فهمیدن اینکه ما متوجه حرفش نشدیم ادامه داد:
×آقا پسر اسمت چیه؟ و به جونگکوک اشاره کرد:
_جئون جونگکوک هستم...
×اینطور که همکارا میگفتن انگار برای این پسرکوچولوی دبیرستانی(به من اشاره کرد و ادامه داد) مزاحمت ایجاد کردی؛درسته؟
اخمی کردم من کوچولو نیستم فقط یکم قدم کوتاهه.
منتظر بودم جونگکوک بشدت تکذیب کنه و بگه نه و...
اما در کمال تعجب بعد از اینکه زیر چشمی نگاهی بهم انداخت، پوزخندی زد و گفت:
_بله،دقیقا همینطوره.
با چشمای گرد شده بهش نگاه کردم،
افسر عصبی شد و با عصبانیت گفت:
×چه افتخاری هم که به خودت میکنی...ساعت دو شب به یه پسر حمله کردی و میخواستی بهش...هوففففف
×پسرجان شما اسمت چیه؟
گیج نگاهش کردم ، استرس شدیدی داشتم...
بلندتر ادامه داد...
×باشمام،گفتم اسمتون چیه؟
+خب...چیزه...ینی اسم...یونگیه...
و اروم تر ادامه دادم:
+مین یونگی.
مرد ابروشو بالا انداخته و زمزمه کرد:
×مین یونگی؟!
آب دهنمو قورت دادم و زمزمه کردم:
+بله...
اسممو روی برگه ای نوشت و گفت:
×شما تایید میکنی این آقا قصد مزاحمت داشته و بهت حمله کرده؟البته خودش اعتراف کرده پس...قصد شکایت داری؟!
به جونگکوک نگاه کردم، از چشمای سرخش متوجه عصبانیتش و تهدید توی چشماش شدم،راحت ترسیدم و بالافاصله با صدای لرزونی بی اختیار داد زدم وگفتم :
+ ن...نه...نه خیر مزاحم نشدن...اون....اون دوست پسرمه،حیوون خونگیمو داده بودم نگه داره....ولی...ولی نتونسته بود و حیوونم کشته شده بود،میبینید لباساشم خونیه...
بهرحال حتی اگر راستشو میگفتم باور نمیکردن و اینکه این دروغ مزخرف رو که اصلا نمیدونم از کدوم گوری اومد بگم خیلی بهتر از اینه که بگم اوه یسسسس اون یه خوناشامه و میخواست خون منو بخوره چون من مچشو گرفته بودم.... و قطعا بعدش منو میفرستادن تیمارستان...
افسر که متعجب شده بود اخمی کرد ،اما چون مشکوک شده بود بعد از نگاه مختصری به من و جونگکوک گفت:
×باید قیمتون یا یکی از اعضای خانواده بیاد تا بذارم برین...زنگ بزنید بهشون.
جونگگوک در جواب خونسرد گفت:
_من خانوادم خارج از کشورن پس نمیتونن بیان ...در ضمن این لوس بازیا چیه؟!!شنیدین که خودشم گف دوست پسرشم.
من متعجب به کوک نگاه کردم و همون لحظه افسر رو به من گفت :
+شما چی؟
سرمو پایین انداختم... نمیخواستم اشک تو چشمام رو ببینن درسته جونگکوک اشکمو دیده بود ولی اون اشک از ترس بود نه از شکست...
+من ...کسیو ندارم...
افسر متعجب به جلو خم شد:
×یعنی چی؟
+خانوادم وقتی چهارسالم بود تو تصادف از دره پرت شدن و کشته شدن و از اون موقع عمه ی بزرگم منو بزرگ کرد که اونم سه ماه پیش سکته قلبی کرد و فوت شد...
×اوه،متاسفم...
+عیبی نداره دیگه عادی شده برام.
×بهرحال الان ساعت سه و نیم شبه و کسی هم که نیست مسئولیتتون رو قبول کنه،به خصوص که طبق قانون هیچ زوج گی اجازه بوسیدن همو در ملا عام ندارن؛امشب اینجا میمونید فرداساعت هفت یه تعهد نامه امضا میکنید و میرین خونه(جفتتون)...
درسته که دوست نداشتم بمونم ولی با توجه به ساعت و وجود جئون جونگکوک که الان مطمئنا داره نقشه قتلمو مرور میکنه قطعا این امن تربود بخصوص که زیادی دیر وقت بود و خونه من...من حتی نمیدونم کجام...
ساعت هفت صبح روز بعد :
تعهد نامه رو امضا کردیم و به سمت در خروجی به راه افتادیم البته من سریع تر میرفتم میخواستم یجورایی از جونگکوک فرار کنم...
حسابی خسته بودم آخه شب قبل همش کابوس میدیدم و جام هم که راحت نبود و خوابم نبرده بود.
از در که بیرون اومدم نفس عمیقی کشیدم و به جونگکوک که رسیده بود کنارم زل زدم...
_چیه؟!
دستپاچه جواب دادم:
+هی...هیچی فقط...
_فقط چی؟!
لبخند زورکی زدم و گفتم:
+دیدی لوت ندادم و بهشون هیچی نگفتم؟پس...پس لطفا بذار زنده بمونم،بذارزندگی کنم من تازه بیست سالم شده،هنوز آرزو دارم...
تهیونگ پوزخند صداداری زد به سمتم چرخید و گفت:
_لوم ندادی؟هه...مثلا میخواستی بهشون چی بگی؟بگی این پسر که همدانشگاهی منه یه خوناشامه و میخواست منو بخوره(بکشه)؟واقعا فکر کردی حرفتو باور میکردن؟هه احمق نباش،فقط میبردنت تیمارستان ...اینو خودتم خوب میدونی و میدونی من هرموقع بخوام میتونم بکشمت...
پس نقش آدمای مظلوم و از همه جا بی خبررو بازی نکن...
سرمو انداختم پایین و زمزمه کردم:
+تو که میدونی هیچکس باورم نمیکنه پس چرا میخوای بکشیم ...چه فایده ای داره اصلا...
صدام رو شنید و گفت : _بیش از حد فضولی کردی پیشی،نباید چیزی میفهمیدی...
متعجب از لقب پیشی سرمو بالا گرفتم و به چشمای طوسی و قشنگِ خوناشامِ روبه روم نگاه کردم چند ثانیه توی چشمام زل زد و بعد انگار که معذب شده باشه یهو سرشو ب سمت مخالف چرخوند و گفت:
_خیلی خب باشه...فعلا کاریت ندارم چون نمیتونی دردسری درست کنی،هرچند اگه ازت خطایی ببینم فکر زنده موندن رو از سرت بیرون کن چون اگه تهدیدی احساس کنم بی تردید میکشمت فهمیدی؟در ضمن چشماتم اینجوری نکن.
با خوشحالی سرمو تند تند بالا و پایین بردم و خواستم بپرسم منظورش از چشمام چی بود که یهو یه عطسه ریز زدم که باعت شد واسه یکثانیه جئون لبخند کوچیکی بزنه هرچند سریع محوش کرد ولی من هنوز تو اون لبخند سیر میکردم و نگاهم به جونگکوک بود... ولی اون....لبخندش... واقعا....
خیلی قشنگ بود،خیلی.
هنوز خیره نگاهش میکردم که خیلی یهویی گفت :
_اگه به زل زدن ادامه بدی پشیمون میشما....
سریع سرمو چرخوندم بلند گفتم :
+غلط کردم ، غلط کردم...
که چند نفری به سمتم برگشتن،متوجه لبخند محو و دوباره ای که کوک زده بود شدم و واقعا نمیدونم چرا منم لبخند زدم،خداحافظی کردم و به خونه رفتم...
ازونجایی که اخر هفته بود و فردا هم تعطیل بودم بود پس دوش گرفتم و روی مبل نشستم و تلوزیونو روشن کردم...
_______
جیغ میزدم... جونگگوک هرلحظه جلوتر میومد...
+ج...جونگ...جونگکوک تو رو خدا جلو نیا تو قول دادی منو نکشی.
ولی بازم فقط خندید و جلو اومد...
+جونگگوک شی تو...تو نباید اینکارو بکنی..
جئون بازم جلوتر اومد و خنده شیطانی سر داد...
با گریه التماس میکردم...
کوک لبشو روی گردنم گذاشت و دندونای نیششو تو یه لحظه وارد گردنم کرد...
+نههههه نهههههههه جونگکوکککککککک نه جونگکوکاااا...
از خواب پریدم همه جا تاریک شده بود تلویزیون هنوز روشن بود به ساعت نگاه کردم ۱:۳۰بامداد بود...
نفسمو با صدا بیرون فرستادم،پای تلوزیون خوابم برده بود....
بعد خاموش کردن تلوزیون به سمت تختم رفتم یه لیوان آب با یه قرص خواب آور خوردم و چشمامو بستم....
__________
خب امروز دوباره اول هفتهست...
امروز با اون خوناشام(جئون جونگکوک)روبه رو میشم...ینی چیکار میکنه؟باید چیکار کنم طبیعی باشم؟به روم نیارم یا برم عرض ادب کنم؟نکنه پشیمون بشه...وای خدایا کمکم کن....
کولمو برداشتم و به سمت دانشگاه رفتم...
توی دانشگاه متوجه غیبت جئون شدم متعجب شده بودم ولی گفتم حتما فردا میاد...
هفته تموم شد و جئون جونگکوک لعنتی نیومد،دلشوره داشتم نمیدونم چرا نگرانش بودم،عامممم نگران کسی که قرار بود قاتلم شه؟...
هفته دوم هم گذشت و جونگکوک هنوز غایب بود و من همه حواسم پیشش بود...توی هفته سوم روز دوشنبه بالاخره پیداش شد حسابی خوشحال شدم که دیدمش سعی کردم جلوی خودمو بگیرم ولی نتونستم...
کلاس که تموم شد سریع به سمتش پرواز کردم داشت کتاباشو جمع میکرد...
+جونگگوک!
جوابی نداد
+جوووونگکووک...!
+آقای جئون جونگکوک😒
بدون توجه به من کتاباشو جمع میکرد که متوجه کبودیهایی مثل رد دستبند روی دستاش شدم ولی ضخامتش چند برابر دستبند بود پس دستبند نبوده...کتاباشو توی کولهاش گذاشت و بیرون رفت توی راهرو بزور جلوشو گرفتم و گفتم:
+هی جونگکوک شی چرا بهم محل نمیدی سرشو بالا آورد...گردنشم مث دستاش جای چیزی مثل حلقه بود یکم زخم شده بود و صورتش پر از کبودی های کمرنگ بود...
+چی...چیشده جونگکوکا.
_چیزی نیست برو کنار.
+گفتم چیشده..
_باخشم نگام کرد ولی بعد خیلی خونسرد یه ابروشو بالا انداخت و گفت:
تنبیه شدم...
+چی...چی گفتی؟!
چشماشو توی حدقه چرخوند و حرفشو تکرار کرد:
_گفتم تنبیه شدم ببینم تو کری یا همچین چیزی؟!
+ولی...تو...چرا باید تنبیه شی ، نمیفهمم...
_خیلی کنجکاوی بدونی؟!و دو قدم جلو اومد که من هم یه قدم عقب رفتم، سرمو پاین انداختم و گفتم:
+خب...!
_بخاطر تو!
با تعجب و چشمای گشاد شده سریع سرمو بالا گرفتم و گفتم
+چی؟!
_کری؟!چرا باید همه چیو همش برات تکرار کنم مین یونگی؟گفتم بخاطر تو تنبیه شدم.
+ولی چرا تو بایَد...
_خیلی سوال میپرسی مین.
و رفت و منو با هزار تا سوالی که تو ذهنم بود تنها گذاشت...
با تعجب به مسیر رفتنش خیره شدم چرا اون باید بخاطر من تنبیه شه اصلا کی یه خوناشامو تنبیه میکنه...
یک هفته گذشته بود و جونگکوک کوچیکترین توجهی بهم نمیکرد و من از فضولی داشتم منفجر می شدم،البته که فقط فضولی بود و اصلنم از بیتوجهیش دلم نشکست،اون اصلا باهام حرف نمیزدو حتی عصبانی نبود،نگاهشو میدزدید و بهشم که نزدیک میشدم روشو میچرخوند و سریع ازم دور میشد....
واقعا کنجکاو شده بودم که چرا باید یه خوناشام مث جئون جونگکوک تنبیه شه...اونم بخاطرمن ولی جوابیم نداشتم و کاری از دستم بر نمیومد...
هفته ی دوم هم سریع گذشت و من هم سعی کردم دیگه زیاد پیگیر نشم تا دوباره واسه خودم دردسر درست نکنم،بالاخره این کنجکاویام کم دردسر نداشته برام.
امروز سه شنبه:
مدت زیادی گذشته بود هر چی صبر کردیم استاد هان نیومد و این برام عجیب بود،آخه استاد(هان) هیچ وقت دیر نمیومد اون روی وقت شناسی وسواس شدیدی داشت ولی اینقدر درگیری های ذهنم زیاد بود که به این موضوع اهمیتی ندادم،چهارشنبه هم به همین منوال گذشت و در روز شنبه هفته بعد ازونجا که استاد بازم نیومده بود قرار شد فقط تا دو و نیم منتظر بمونیم و اگه نیومد به خونه برگردیم پس منتظر استاد موندیم....
ساعت دو ۲۰دقیقه بود همه ناامید شده بودن و داشتن وسایلشونو جمع میکردن ولی من همچنان نگاهم خیره روی جئون جونگکوکی بود که پشتش بمن بود...
همه آماده رفتن بودن که ناگهان در کلاس باز شد و مدیر و پسر جوون و از حق نگذریم خوشتیپی وارد کلاس شدن اما من که خیره کوک بودم بلافاصله متوجه اضطراب جونگکوک شدم،اضطرابی مثل احساس خطر....
به پسر جوون نگاه کردم چهره قشنگی داشت ولی به دلم ننشست،با حس سنگینی نگاه من بلافاصله بهم نگاه کرد و لبخند دندون نمایی زد که با لبخند محوی جوابشو دادم و بعد به جونگکوک نگاه کردم که عصبانی و خشمگین بهم خیره بود... نمیدونم چرا...چندبارپلک زدم و شونه بالا انداختم.
پسر پشت میز ایستاد و مدیر چیزی در گوشش گفت و بیرون رفت...
پسر جوون چند بار با ماژیک رو میز زد تا همه ساکت شن و بهش توجه کنن و بعد خودش شروع ب صحبت کردن کرد و خوشو معرفی کرد.
+سلام دوستان،من پارک مینهو هستم ازین ببعد به جای استاد هان مُدَرِّستون هستم...
متاسفانه آقای هان براشون مشکلی پیش اومده و نمیتونن دیگه تدریس کنن امیدوارم در کنار هم اوقات خوبی رو سپری کنیم و به سمت من نگاه کرد چشمکی زد که باعث تعجبم شد،شاید اشتباه دیدم...
همه دست زدن و خوش آمد گفتن،یکی از شاگردا رو به پارک مینهو کرد و گفت:
+ ببخشید ولی شما میدونید استادمون مشکلش چی بوده؟
_آاااا...خب... متاسفانه فوت کردن...
همه ناراحت شدیم و برای آرامش روحش دعا کردیم ...
کلاس تموم شد هرچند من هراز گاهی متوجه نگاه های عجیب مینهو و دست مشت شده جونگکوک میشدم ولی خب واقعا نظری نداشتم و نمیدونستم که قضیه از چه قراره اما حس میکردم یه دشمنی بین اونا شکل گرفته یا وجود داره....
یک هفته دیگه هم گذشت روز چهارشنبه بود کلاس تموم شد مثل همیشه داشتم از در بیرون میرفتم جونگکوک رو دیدم که چند قدم جلوتر از من میرفت ولی با شنیدن اسمم از زبون پارک هم من و هم کوک(که اصن این وسط کاره ای نبود)ایستادیم...
_آقای مین!
به کوک نگاه کردم که متعجب بود و همینطور اخم کرده بود و به سمت پارک مینهو رفتم.
+بله استاد؟!کارم داشتید؟!
×آه بله.شما امروز وقت خالی دارید؟!
+خب...بله چطور مگه؟
×عالیه.افتخار میدین امروز با من تا جایی بیاید؟
مطمئن نبودم من هنوز نمیشناختمش،خواستم بگم نمیتونم که ...
_اون جایی نمیاد(کوکی)
×ببخشید جناب جئون من از شما نپرسیدم از یونگی جان پرسیدم و قطعا خودش زبون داره(چه زودم پسرخاله شد)
قبل از اینکه جونگکوک جواب بده گفتم:
+آقای جئون درست میگن،حواسم نبود عصر جایی کار دارم.
کوک لبخند پیروز مندانه ای زد و مینهو بلافاصله اخم کرد ولی سریع لبخند زورکی زد و گفت:
×هرجورشماراحتید...
سری تکون داد و خارج شد.
جونگگوک دوباره اخم کردنزدیکم شد و کنار گوشم زمزمه کرد:
_ به هیچ وجه دیگه بهش نزدیک نشو باهاشم جایی نرو....
با شیطنت ابرومو انداختم بالا و گفتم:
+حالا تو چرا غیرتی میشی؟
چیزی نگفت و بعد از نگاه پوکر و ناامیدانه ای رو به من بیرون رفت....
ساعت چهار بود و خسته بودم به پارک رفتم و کمی استراحت کردم و به اتفاقات اخیر فکر کردم و وقتی به ساعت نگاه کردم ساعت هشت و نیم بود...
با اینکه دیر نبود ولی چون جای خلوتی بودم و شارژ گوشیمم تموم شده بود نتونستم تاکسی بگیرم پس پیاده ب سمت خونه به راه افتادم.
همینطور که فکر میکردم، راه میرفتم ساعت نه و نیم شب شده بود.
وارد کوچه خلوت و تاریکی شدم توی فکرهای خودم بودم که محکم به دیوار برخورد کردم و دو دست قدرتمند روی شونه هام قرار گرفته بود و از زمین کمی فاصلم داده بودحس درد کمرم و قدرت اون دستا مثل زمانی بود که فهمیدم جئون جونگکوک خوناشامه و میخواست منو بکشه حسابی ترسیده بودم ... مطمئن بودم اینا دستای جونگکوک نیست حس اون دستا فرق داشت مطمئنم این جونگکوک نیست...
چهره فرد روبروم مشخص نبود چون توی تاریکی بود ماه پشت ابر بود ...
+ک...کی هستی؟!
×....
+گُ... گفتم کی هستی؟!بگو وگرنه جیغ میزنم .
صورتش رو که نزدیک تر اورد متوجه دندوناش شدم درست مثل دندونهای نیش جئون بود...
ترسم چند برابر شد،میلرزیدم و عرق سرد میریختم...
سرش به سمت گردنم نزدیک شد.
درست وقتی که خواستم جیغ بکشم ابر از جلوی ماه کنار رفت و من چهره شخص رو دیدم...
برای چند دقیقه صدام بیرون نیومد...
_پس سرت شلوغه ها؟😏
امکان نداره...اون...اون... واقعا یه خوناشامه؟اگه گفتین خوناشامه کیه/:
امیدوارم دوسش داشته باشین♥️🤗✨
![](https://img.wattpad.com/cover/295129619-288-k799424.jpg)
YOU ARE READING
RED LOVE
Fanfictionبزرگترین اشتباه من...کنجکاویم بود. کاپل:کوکگی ژانر:ومپایر،درام،اسمات،بوی لاو FULL:)