به سمتی که نیزه پرت شده بود نگاه کردیم...
با دیدن چهره جونگکوک،همونطور که تعجب کرده بودم،قند تو دلم آب شد،به حدی ذوق کردم که همون لحظه اشکام ریخت....
×توی عوضی اینجا چیکار میکنی،مگه زندونی نبودی؟چرا بدنت سالمه؟لعنتی...
اولین چیزی که اون لحظه به ذهنم رسید اون نامه بود،ولی غیرممکنه،اونا گفتن اونجا نبوده...(فلشبکبهدوساعتقبل)
از زبان جونگکوک:
فقط چندساعت تا ازدواج یونگی و اون پست فطرت مونده،تمام تلاشمو کردم ولی نتونستم خودمو آزاد کنم،این اتفاق نباید میوفتاد،اونم بخاطر من.آب گلومو قورت دادم و دوباره خودمو تکون دادم...نه فایده نداشت،بدنم بیشتر درد میکرد و احساس میکردم مچ دستم در رفته،آهی کشیدم و
سرمو پایین انداختم،نیروی زیادی نداشتم،بغض گلومو گرفته بود، بازم صدای قدمای ینفر توی تونل میومد...
حتما نوچه اون مینهوی عوضیه،اومده ببینه زندم یا نه.
صدای پا هی نزدیک و نزدیک تر شد...
بدون اینکه سرمو بالا بیارم گفتم:
_من زندم،نترس...اون رئیس عوضیت نمیتونه بذاره بمیرم،میدونم...
با افتادن زنجیر از اطرافم به خاطر ضعفم پخش زمین شدم و بعد گیج به سمت کسی که آزادم کرده بود نگاه کردم...
_چیییییی؟تو؟
÷آره من!...حالت خوبه؟
_تو....چطور...از کجا؟!
÷اون پسره یونگی...درسته که ازش متنفرم ولی....
همونطور که کمکم میکرد بلند شم و بیرون بریم ادامه داد:
÷یه هفته پیش به خدمتکارم زنگ زده بودو گفته بود بهم بگن که نامه ای که فرستاده رو حتما بخونم،گفته بود چیز مهمیه...ولی بهش گفته بودن من نیستم،چون نبودم...نمیخواستم بخونمش ولی دیروز نامه رو خوندم که گفته بود گروگان گرفتنت و ادرسو نوشته بود و... جالبه که گفته بود فقط به من اعتماد داره.
منم به محضی که نامه رو خوندم حرکت کردم....
بعد من بلافاصله شروع کردم به گفتن اتفاقات که گفت :
÷خودم خبر دارم برای همینم سریع اومدم...تا یکساعت و نیم بعد عروسیشه...
به محضی که درمان شی میریم سمتش...
_ولی آنا...(کَفِتون برید نه؟!)
÷یکم طاقت بیار.
_هوففففف
به چشمه مخصوص رسیدیم الان اثر زهر از بین رفته بود ولی باید زخمام ترمیم میشد داخل چشمه آب گرم دابِل دبلیو پریدم تا نیم ساعت نیاز به موندن توی اون اب رو داشتم(دابِل دبلیو«ww»خلاصه کلمه وایت واتر یا همون آب سفیدِ به خاطر خاصیت درمانیش-_-/گفتم اسمشو خودم یچی بسازم مثل اسم پیرسان و کُلان که اصلا نمیدونم همچین اسمایی وجود داره یا نه😂😐)...
نیم ساعت گذشت،تقریبا درمان شده بودم از چشمه خارج شدم و لباسایی که تو این مدت آنا برام اورده بود رو پوشیدم....سوار ماشین شدیم حرکت کردیم توی راه مقداری خون انسان خوردم تا نیروی قوی قبلمو پیدا کنم،پنچری تایر و تموم شدن بنزین وقتمونو گرفت،تا ازدواج سه دقیقه مونده بود که رسیدیم،وقتی به بالای ساختمون روبه رویی رسیدم چهره غمگین یونگی رو دیدم،چقدر دلم براش تنگ شده بود،لاغر شده ولی برای من همیشه خیلی دوست داشتنی و زیباست....
متوجه شدم نوبت سوگند نامه یونگیه دهنشو که باز کرد نیزه کنارم که جزو دکور منظره بود و برداشتم و پرتاب کردم،نمیذارم حتی یه تار موش مال کسی جز من باشه.
JE LEEST
RED LOVE
Fanfictieبزرگترین اشتباه من...کنجکاویم بود. کاپل:کوکگی ژانر:ومپایر،درام،اسمات،بوی لاو FULL:)