PART_2

1K 207 11
                                    

باصدای جیغ من جونگکوک سریع به سمت من چرخید...
اون... اون...
تمام لباساش خونی بود آروم و با تر چشامو از لباساش گرفتم و بالاتر آوردم....لعنت بهش اون دهنش پر خون بود...پرخون!
صورتش عجیب شده بود و به شدت ترسناک شده بود با بهت بهش نگاه کردم،توی تاریکی شب هم مشخص بود...صورتش کبود شده بود،رگهای گردنش بیرون زده بود و مثل ریشه درخت به رنگ سیاه روی پوستش میدرخشیدند،دندونهای نیشش رو میدیدم که بزرگتر و بلندتر به نظر میومد(دهن کوک باز بوده هنوز)و چشماش... چشمای قشنگش....
سرخِ سرخ بود...
با ترس آب دهنمو قورت دادم و به پسر نگاه کردم روی گردنش دوتا سوراخ پر از خون خودنمایی میکرد؛تند تند چشمام بین جونگکوک و پسر میچرخید میلرزیدم،ترسیده بودم،به حدی که پاهام قفل شده بود و نمیتونستم تکون بخورم...
جونگگوک با دیدن من پوزخندی زد و دستشو از روی شونه های پسر که تقریبا کبود شده بودن برداشت و بدن بی جون پسر روی زمین افتاد.
دستمو جلوی دهنم گرفتم و چند قدم عقب رفتم،اشکام شروع به ریختن کردو هق هق میکردم...
جئون با آرامش به سمتم قدم برداشت ولی من با وحشت از چیزی که دیده بودم،بعد از چند ثانیه خودمو جمع و جور کردم و با تمام سرعتم به سمت خیابون دویدم تا یکجای شلوغ پیدا کنم،یجایی که نتونه منو بکشه...باید زنده بمونم،نه نمیخوام بمیرم،لااقل نه به این زودی...معادلات ذهنم به هم ریخته بود،فقط میخواستم الان از خواب بپرم و به ساعت نگاه کنم،بعد بفهمم دوباره دیر کردم.
به خیابون اصلی رسیدم ولی هنوزم فقط میدوییدم حتی به کفشام که از پام در اومده بودن و پاهای زخمیم اهمیت نمیدادم...خیلی ترسیده بودم و نفس نفس میزدم ...
هیچکس پشت سرم نبود و این هم عجیب و هم خوشحال کننده بود...
اما یکدفعه محکم به چیزی خوردم و با ضرب روی زمین افتادم...
دستپاچه همونطور که نفس نفس میزدم سریع سرمو بالا اوردم ولی...
😰🔪
ولی
هیچکس،تاکید میکنم...هیچکسی اونجا نبود...
خیابون خلوت و بشدت تاریک بود....
چراغ گوشه خیابون خراب بود و مدام روشن و خاموش میشد این همه چیزو ترسناک تر میکرد!
تازه متوجه بارونی که شدت گرفته بود  شدم همه جا سکوت بودو فقط صدای قطرات بارون و صدای باد رو میشنیدم...
ترسم چند برابر شده بود،موقعیت ترسناکی بود،سعی کردم خودمو کمی آروم کنم:
+حتما...حتما پام به چیزی گیر کرده و خوردم زمین... آره...ولی نه .... من.‌.من مطمئنم خوردم به یه نفر...شایدم...شایدم...
وسط خیابون بودم؛از روی زمین بلند شدم و با استرس به دور و برم  نگاه کردم  بدنم کمی بخاطر سرمای هوا لرز داشت، اب دهنمو با صدا قورت دادم که در کسری از ثانیه محکم با دیوار برخورد کردم،این...این غیر ممکنه،من چندین متر با دیوار فاصله داشتم،وسط خیابون بودم و حالا به دیوار خورده بودم؟!
کمرم خیلی درد گرفته بود وحشتناک درد میکردبه حدی که اخم پررنگی کردم...
چشمامو ک از ترس و درد بسته بودم به آرومی باز کردم و توی اون تاریکی با دوتا تیله سرخ برخورد کردم...
شناختنش کار سختی نبود...اون‌‌.‌..جئون جونگکوک بود... یعنی منو میکشه؟لعنت بهش،وای نه من نمیخوام بمیرم من هنوز خیلی جوونم...
با این فکرم اشک توی چشام حلقه زد من تا حدی بیکس بودم که کسی حتی نمیفهمید من مردم...
جئون چند ثانیه ای  توی چشام نگاه کرد،چشمای خیرش زیادی ترسناک بود...دوتا دستش دوطرفم روی دیوار بود انگار که توی قفس باشم بین اونو دیوار پین شده بودم....
توی چشاش نگاه کردم چشمای قشنگ طوسیش حالا سرخ بود ،به سرخی خون ،انگار دو تا شعله آتیش باشن،آتیشی که قرار بود الان منو بسوزونه...
به خودم لرزیدم جونگکوک ترسناک شده بود،خیلی ترسناک‌،چشماش از همیشه سرد تر بود...
با گریه التماس کردم:
+تورو...تورو خدا منو نکش،م‌‌...من هیچی ندیدم،به کسی چیزی نمیگم،هیچی...قول میدم...التماست میکنم ...فقط بذار زنده بمونم...صورتشو نزدیک صورتم کرد جوری که نفساش به صورتم میخورد زل زد توی چشمای اشکیم و پوزخندی زد:
_مین یونگی ...تو چیزی رو دیدی که به هیچ وجه نباید میدیدی؛تو...
صورتشو کنار سرم برد و توی گوشم زمزمه کرد: نباید میفهمیدی من یه خوناشامم...
مغزم منفجر شد...
باصدای تقریبا بلند و با بهت آغشته به ترس و اضطراب داد زدم:
+چییییییی؟جئون تو...تو چی هستی؟!تو....
😳😨

نامصن حمایت کنین.
یه ثانیه اون انگشت مبارکتون رو بزنین رو اون ستاره پایین.

عا راستی اینو من یک روز درمیون میذارم♥️

RED LOVETahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon