PART_11

493 79 18
                                    

_یو...یونگی
زیر چشمی نگاه کوتاهی به جونگکوک آشفته انداختم و دوباره سرم رو پایین انداختم...
(پیرسان)×یونگی جان خوب فکراتو کردی؟میدونی که بحث کل ادامه زندگیته؟...
نگاهمو از جونگکوک گرفتم و مصمم جواب دادم:
+بله؛ تمام روز رو بهش فکر کردم و این بهترین راهه  درسته که قبلش دو دل بودم ولی...
نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم:
+من آمادم.
_یونگی...تروخدا...یونگی زندگیت خراب میشه.به خاطر من...یونگی من...
+مشکلی نیست ... جونگکوک لطفا از دستم دلخور نشو...
پیرسان نگاهی به جونگکوک انداخت و بعد به من...
×خب....امشب و فردا رو هم فکر کن تا درست انتخاب کنی که چیکار کنی...الان احساساتی شدی ممکنه یکم بیشتر فکر کنی نظرت عوض شه.
+نه نمیشه خیالتون راحت. فقط کی تبدیلم میکنید؟!
×اوه،پس تصمیمت اینقدر  جدیه...
+بله.
×خب...باشه ولی...
میتونم باهات راحت باشم؟
+البته.
×خب قبول کردنش سخته ، بخصوص که جونگکوک خیلی دوست داره و من اینو از چشماش میخونم...چطور میتونم فرد مورد علاقشو خوناشام کنم،اونم وقتی اینجوری ازت خواهش میکنه،چطور میتونم کاری کنم قلبش نزنه  و چطور میتونم کاری کنم بیخیال آیندش شه و توی جنگی بجنگه که جونش در خطره... جونگکوک مثل پسر واقعی منه و اینکه...فقط اون میتونه تبدیلت کنه و تا اون نخواد نمیشه...
تمام مدت نگاه کوک روی من بود و حواس منم پیش اون...
ولی تصمیممو گرفته بودم بعد از کلی حرف زدن و التماس جونگکوک رو راضی کردم تا تبدیلم کنه با اخم قبول کرد و به اتاقش رفت، قرار شد بالاخره بعد از دوهفته  که دوره آمادگی جسمانیمو گذروندم و بدنم قوی تر شد تبدیل بشم و بعدش یکماه تمرین فشرده کنم تا خوب مسلط باشم و اینم ناگفته نمونه که کوک هر بهانه ای حتی بهانه های عجیب میورد تا جلومو از انجام اینکار بگیره..

یک روز مانده تا پایان دو هفته آموزشی از زبان جونگکوک:

دیگه کاملا کلافه شده بودم،باید یجوری جلوی یونگی رو میگرفتم توی این هفته سعی میکردم برم پیاده روی تا یکم آروم شم...اما هوا همش ابریو خراب بود اونقدر دلگیر که برمیگشتم....امروز چون روز آخر بود رفتم محل تمرین یونگی....هنوز داشت تمرین میکرد نیم ساعت سرپا نگاهش میکردم و حسرت میخوردم که چرا قبول کردم تا تبدیلش کنم...
به سمتش رفتم و بطری آبی رو به دستش دادم عرق کرده بود کلافه به گوشه دیوار تکیه دادم و نگاهش کردم ...
_یونگی
+جانم
اونقدی حالم خوب نبود که بخاطر جانم گفتنش ذوق کنم...
_نمیخوای تمومش کنی؟
+نوچ
_توروخدا از خر شیطون بیا پایین...ببین من با پیرسان حرف میزنم تو فقط بیا و بگو نظرت عوض شده و اون لحظه احساساتت بهت چیره شده هوم؟نظرت چیه؟
+چه خری جونگکوک...؟!
من تصمیممو گرفتم اینقد سعی نکن نظرمو عوض کنی خب؟!
کلافه هوفی کردم و دستی توی موهام کشیدم....دلم میخواست از دستش جیغ بزنم ...
انگار راهی نمونده بود تا جلوشو بگیرم...
_ادامه نده یونگی داری منو نابود میکنی.
بوسه ای یهویی روی لبم گذاشت و بی توجه به من از سالن بیرون رفت.
ساعت هشت شب بود و من از وقتی با یونگی حرف زده بودم فقط نگاهش میکردم...دلم میخواست انسان بمونه ولی اون لعنتی لج کرده ...داره زندگیشو خراب میکنه...
همه شب بخیر گفتن و رفتن تا بخوابن...خدارو شکر تو این مدت آنا نبود چون پیرسان همون شب متوجه اشتباه آنا شد و اونو به بهانه اینکه سالم بمونه فرستاد خارج از کشور.‌..
بعد از کلی فکر کردن به همه چی بالاخره ساعت2شب بخواب رفتم....فردا روز آخری بود که یونگی قلبش میزد...
از زبان یونگی:
بالاخره صبح شد و امروز روزیه که باید تبدیل شم...
لباس راحتی پوشیدم برای بار آخر به خودم توی آینه خیره شدم...یونگی از امروز دیگه جسد متحرک میشی...
بخاطرجونگکوک،بخاطرخودت،بخاطر جون یه عالمه خوناشامی باعث به خطر افتادنشون خودتی....
از در که بیرون اومدم متوجه چهره اخموی جونگکوک که رو به روم بود شدم...میدونم این کارم اذیتش میکنه ولی این بهترین راه بود و میشه گفت تنها راهه پس بیخیال شدم و چرخیدم به سمت پله ها...دوتایی از پله ها در سکوت پایین اومدیم.
با توجه به حرف خدمتکار پیش پیرسان که توی یه اتاق بزرگ بود رفتیم ...
اتاق بزرگ بود و همه چیزای داخلش زرشکی بود.
پیرسان برای بار آخر ازم پرسید که مطمئنم یا نه...
×یونگی پسرم مطمئنی دیگه نمیخوای یکم دیگه فکر کنی؟خیلی خطرناکه ها!
بعد از کمی مکث جواب دادم.
+نه مطمئنم...
_یونگی.... یکم دیگه فکر کن...
صدای غمگین جونگکوک بود که تا حالا ساکت بود ...سرمو به سمتش چرخوندم لبخندی زدم و گفتم نگران نباش...
دوباره روبه پیرسان کردم.
+خب...من باید چیکار کنم؟!
×روی تخت دراز بکش تا راحت زهر وارد بدنت شه...
+چشم...
کاری که پیرسان گفت انجام دادم یکم استرس داشتم و نگران جونگکوک بودم با توجه به ضعفش بخاطر اون صمغ ممکنه از حال بره یا حالش بدشه البته پیرسان گفت برای تبدیل ،صمغ به بدن من ارسال نمیشه و ضرری برام نداره...
دراز کشیدم و پیرسان دست و پاهام رو بست تا زیاد تکون نخورم...
×خب...یونگی خوب گوش کن ،دردی که قراره تحمل کنی خیلی زیاده چون زهر تو مدت کمی روی تک تک سلولای بدنت تاثیر میذاره درواقع یجورایی همه رو خشک میکنه...
+باشه...تحمل میکنم...
×دردش به حدی زیاده که باور نمیکنی ...
لبخندی زدم از اینهمه نگرانی پیرسان...
+نگران نباشین تحمل میکنم...
(پیرسان روبه کوک):
×خب جونگکوک جان نوبت توعه... لطفاً آروم باش تا شوک بهش وارد نشه...
_ب...بله...⁦ಥ╭╮ಥ⁩
خب دیگه وقتش بود؛ کوک غمگین نزدیکم شد ولی دیگه مخالفت نمیکرد...
باید گردنمو گاز میگرفت پس سرمو کمی کج کردم....
صورتشو نزدیک اورد،یکم از موهای توی صورتم رو با انگشتش آروم کنار و بوسه ای روی پیشونیم کاشت...
قطره اشکی روی گونه‌م چکید...باصدای لرزونی گفت:
_خیلی درد داره،لطفا تحمل کن ، بخاطر من.
دستشو سمت گردنم برد و موهام که بلند شده بودن و یکمشون روی گردنم ریخته بود رو کنار زد آروم دندونای نیشش رو روی گردنم گذاشت.
+کوک سریع تمومش کن،اینجوری استرس میگیرم.
بعد از چند لحظه دردی مثل وارد شدن میخ رو توی گردنم احساس کردم...
و توی چند لحظه درد شدیدی که توی عمرم حس نکرده بودم سراغم اومد احساس میکردم تموم استخونام داره ذوب میشه ،انگار که خون بدنم کاملا خشک شد حس میکردم زیر مشت و لگد ده نفر درحال له شدنم،انگار یکی موهامو گرفته بود و میکشید دیگه طاقت نیوردم جیغی زدم و دیگه چیزی نفهمیدم...
از زبان جونگکوک :
دستپاچه به یونگی که ناله میکرد و تکون های شدیدی میخورد نگاه میکردم که توی یه لحظه جیغ بلندی زد و کاملا بی حرکت شد...
ترسیدم و بی اختیار به سمتش پریدم نمیخواستم فکرم واقعی باشه دوتا انگشتمو روی مچ دستش گذاشتم ،خداخدا میکردم چیزیش نشده باشه ولی....
با ترس بهش نگاه کردم گلوم خشک شده بود و نمیتونستم راحت نفس بکشم...
یونگی...نبض نداشت...

RED LOVEWhere stories live. Discover now