سلاااااممم...
عامممم کیم چویونگم اوکی اوکی میدونم قراربود یه روز درمیون بذارم ولی طاقت نیوردم🥲😂
_پارتا هردفعه داره طولانی تر میشه😂
ووت فراموش نشه(ستاره کوشولو)
دوستتون دارم🫂🧡با دیدن چهره شین مه که یکی از همکلاسی هام بود کپ کردم (شمام کپ کردین نه؟!شخص مورد نظرتون نبود😐😂)
ینی ما...
دوتا خوناشام تو دانشگاهمون و تازه دقیقا توی کلاس خودمون داشتیم؟!پشماااانم-_-
ولی...چرا به من حمله کرده آخه برای چی...اصن از کجا میدونست من گفتم بیرون کار دارم نکنه ایتاد پارک بهش گفته؟ینی اونم خوناشامه؟،اصلا اینکه من گفتم سرم شلوغه به شین مه چه؟
_هی مگه لالی؟!
به خودم اومدم و با دستپاچگی گفتم:
+چ ...چی؟
عصبانی تر شد و چشمای قرمزش برق زدن و....جلوی چشمای ترسیده من یهو روی زمین افتاد...و من همزمان با اون افتادم ...
بهش زل زده بودم وبه این فکر میکردم چش شدیهو که صدایی حواسم رو ب خودش جلب کرد...
×یونگی شی حالت خوبه؟
با تعجب سرمو بالا آوردمو استادپارک رو با یه پاره سنگ توی دستش دیدم گیج نگاهم رو بین صورتش و سنگ دستش چرخوندم که نگاهی به سنگ انداخت و سنگ رو پرت کرد روی زمین و لبخند کمرنگی زد....
تازه فهمیدم چیشده،حالم بهتر شد و آروم گرفتم.
×سلام یونگی جان حالت خوبه ؟(آره عالیم فقط همین الان یه خوناشام میخواست جونمو بگیره)
+عاااا...ممنون استاد اینجا چیکار میکنید؟
×خودت اینجا چیکار میکنی نصف شب...خطرناکه پسر.فکر کردم گفتی کار داری....
با شرعت اولین چیزی ک به ذهنم اومد رو گفتم:
+آه بله اومده بودم دوستمو ببینم.
پارک اهانی گفت و نگاهی به شین مه
انداخت و گفت:
×این کیه؟چیکارت داشت؟بهتون حمله کرد نه؟دزده؟
+خب...
نمیتونستم راستشو بگم پس گفتم:
+آها نه اشتباه گرفته بود...🙂
مینهو جلوتر اومد و به چهره شین مه نگاه کرد...
×عه اینکه جانگـه...
+واقعا؟؟؟
چشماشو ریز کرد و پرسید:
×چرا فکر کردی اشتباه گرفته؟منظورم اینه از کجا فهمیدی؟!
دستپاچه گفتم:
+آ.... آخه داشت میگفت....آها میگفت تو بمن خیانت کردی در حالی که من حتی زیاد نمیشناسمش...ولبخند زورکی و ضایعی زدم.
به نشانه اینکه مثلا ضایع بازی منو باور کرده لبخندی زد و گفت:
×اها... که اینطور...پس بیا باهم بریم میرسونمت دیر وقته...
چاره ای نداشتم پس تشکر کردم و جلوتر سوار ماشینش شدم...
حالا که نجاتم داده بود کمی احساس امنیت می کردم و بهش اعتماد کردم.
چندتا کوچه مونده به خونم یهو یاد جونگکوک و حرفش افتادم
(_:به هیچ وجه همراهش جایی نرو)
نمیدونم چرا اینقدر به جونگکوک اعتماد داشتم و ازش حساب میبردم...
بلافاصله گفتم استاد مرسی همینجا نگه دارید بقیشو خودم میرم...
پارک اخمی کرد و گفت
×خب....
+لطفاً...نگران نباشین.
×اوه باشه خونت همینجاس؟
+یکم پایین تره ماشین جا نمیشه خودم بقیشو میرم...
×مطمئنی نمیخای برسونمت؟!خطرناکه ها؟
+نه ممنون استاد.
×مینهو!
+بله؟!
×نگو استاد وقتایی خودمونیم بگو مینهو!
+خب من اینجوری راحت ترم.
×من ناراحتم
+چشم استاد مینهو
×فقط مینهو
+بله باشه...مینهو
×حالا شد.
+خدا حافظ
×فلا ...
و لبخندی زد.
از ماشین پیاده شدم و به خونه رفتم کلید رو توی قفل چرخوندم و در رو باز کردم که....
در رو با بی حوصلگی باز کردم و لامپ رو روشن کردم ،با دیدن جونگکوک اخمالو که فنجون قهوه ای توی دستش بود و روی مبل نشسته بود سه متر پریدم هوا...
دستمو روی قلبم گذاشتم و متعجب نگاهش کرد:
_مگه نگفتم نزدیک اون یارو نشو؟
+تو...توی خونه من چیکار میکنی؟!
ایندفعه صداشو بالاتر برد:
_جواب منو بده مگه نگفتم طرفش نرو
+منم گفتم اینجا چیکار میکنی؟
از جاش بلند شد و به سمتم اومد،عصبانی بود و کاملا مشخص بود:
_ گفتم جواب منو بده😡
+درباره کی حرف میزنی؟
_خودتو نزن به اون راه...خوب میدونی کیو میگم.
+باشه نمیزنم،همون یارویی که میگی نزدیکش نشم اگه امشب نبود و نجاتم نمیداد الان من زنده نبودم.
_هه،اون تو رو نکشه نجات دادنت پیشکش...وایسا ببینم نجاتت بده؟از چی؟
+از امثال تو...
نمیدونم چرا از دست اون عصبانی بودم...
_حرفتو تکرار کن؟!
با داد گفتم:
+گفتم از امثال تو...
با عصبانیت جواب داد:
_منظور؟!
+منظور چی؟!نیم ساعت پیش یه خوناشام بهم حمله کرد اگه اون با سنگ بهش نزده بود من الان مرده بودم میفهمی؟!
اینقد تند حرف میزدم که فرصت هضم حرفامو به جونگکوک نمیدادم...
_آروم باش...خوبی الان؟
+تو چرا نگرانی؟!ها؟!
_گفتی یه خون آشام بهت حمله کرد...میشناختیش؟
+آره...جانگ شین مه بود.
_کیه؟!
+بتوچه.
_گفتم کی بودد؟!
دهن کجی کردم و جواب دادم:
+یکی از همکلاسیامونه اگه حواست باشه به کلاس ..حتی همدانشگاهی هاتم نمیشناسی.
_خیلی خب باشه...نمیدونی اون چرا بهت حمله کرد؟
با عصبانیت گفتم:
+نه!من از کجا بدونم
_آروم باش، بازم این قضیه مشکوکه ،بهت بازم اخطار میدم نزدیک پارک مینهو نشو...به هیچ وجه.فهمیدی؟!
با اخم نگاهش کردم و خاستم چیزی بگم ک پیشدستی کرد و
آروم گفت :
_بخاطر خودت میگم یونگی...
با شنیدن اسمم از زبونش نرم شدم و زیرلب گفتم:
+باشه...
_آفرین من دیگه میرم توهم هرشب قبل خواب در و پنجره هارو ببند و قفل کن...راستی...
گوشیمو از دستم گرفت:
_رمزت چنده؟
+برای چی باید بهت بگم؟
_بگو
پوفی کردم و جواب دادم:
+۱۹۹۷..
همونطور که رمز رو میزد پرسید
_چه تاریخیه؟!
+مرگ صمیمی ترین دوستم کریس...
_اوه متاسفم.
+عیب نداره،یهو غیبش زد و دیگه پیداش نشد بعدشم جسدشو توی دریا پیدا کردن ...
_بیچاره...بیا شمارمو وارد کردم کاری داشتی بهم زنگ بزن...
+باشه
_من رفتم خدافظ
+خدافظ
درو قفل کردم و خوابیدم
چند روز گذشت و شین مه توی کلاسا حاضر نمیشد و جونگکوک هم مدام غیبت داشت و میگفت داره تحقیق میکنه ولی نمیگفت راجب چی...فقط مدام میرفت جاهای دور.
یکشنبه بود و هوا حسابی ابری بود کلاس تموم شد ازونجایی که راه خونم دور بود و تنهاهم زندگی میکردم باید زودتر میرفتم ولی اینجوری خیس آب میشدم .
جلوی در دانشگاه وایساده بودم که استاد پارک جلوی پام ترمز کرد
×یونگی،یونگی...
+بله استاد
×گفتم وقتی تنهاییم بگو مینهو
+درسته،بله مینهو؟!
×هوا بارونیه سوار شو میرسونمت.
خب...این یبارو مجبورم دیگه هواداشت تاریک میشد کوک هم نمیفهمه...
بی تعارف گفتم ممنون و سریع سوار شدم راهو کامل بلد بود پس چیزی نگفتم ولی چیز عجیب این بود که منو دقیقا روبه روی در خونم پیاده کرد با تعجب پرسیدم:
+ولی من دفعه پیش اینجا نیوردمتون ...
خندید و گفت:
×آمممم خب راستش...دفعه پیش نگرانت بودم پس تعقیبت کردم البته معذرت میخوام...
لبخندی زدم هرچند این موضوع نگرانم کرد و از کارم پشیمون بودم .
حالا دیگه ساعت هفت شب بود وارد خونه شدم، تا شاممو خوردم و ظرف هارو شستم ساعت نزدیک ده شد ، جلوی تلوزیون نشستم و داشتم سریال مورد علاقمو میدیدم که رعد و برق ترسناکی زد و من چهار متر پریدم از پنجره بیرونو نگاه کردم که متوجه شدم بارون شدیدی میباره تصمیم گرفتم یه لیوان آب بخورم تا آروم شم چون واقعا ترسیده بودم، توی آشپز خونه بودم در یخچال رو باز کردم و لیوان رو پر از آب کردم... لیوان آب رو نزدیک دهنم بردم که ناگهان..
رعد و برق خیلی ترسناک و بلندی زد که واسه چند ثانیه خشکم زد اونقد ترسناک بود که لیوانم بلافاصله از دستم افتاد و هزار تیکه شد...
بااینکه ترسیدم ولی سعی کردم به خودم دلداری بدم ...
+چیزی نیست یونگی فقط رعد و برقه...اره یه رعد و برق کوچیکه....
اما فقط خودم بودم که می دونستم توی دلم چه آشوبیه...از بچگی از رعد و برق میترسیدم...
برای پرت کردن حواسم آروم خم شدم و خواستم تیکه های لیوان شکسته شده رو بردارم ؛ که اینبار رعد و برق بلند تری زد و همزمان با جیغ من تموم خونه تو تاریکی فرورفت و دست من رو هوا موند...
بله برق کل خونه قطع شده بود....
و این برای منی که ترس از تاریکی داشتم زیادی بدبود.
هیچ جارو نمیدیدم و ازونجایی که باد و بارون زیادی میومد باعث خوردن شاخه های درختای اطراف خونهم به پنجره میشد و صداهای ترسناکی ایجاد میکرد که این ترس منو چند برابر میکردو باعث لرزش بدنم میشد،سریع به سمت جلو قدم برداشتم تا گوشیمو بردارم آخه از تاریکی میترسیدم....
گوشیمو از رو مبل برداشتم ،چراغ قوهشو روشن کردم،سعی کردم به خودم قوت قلب بدم...
+عیب نداره یونگ،چند ساعت دیگه...نهایتا فردا برق میاد و همه چی آروم میشه،اره...
نور گوشیمو به سمت راهرو گرفتم برای چند دقیقه همه جا به حدی آروم بود که صدای راه رفتنم روی پارکت چوبی راهرو رو میشنیدم...
هنوز چند قدم بیشتر نرفته بودم که صدای شکستن چیزی باعث شد جیغ بکشم و سریع بچسبم به دیوار...
آروم تر که شدم به سمت صدا رفتم صدای از توی اتاق نزدیک راهرو اومده بود ....
با اضطراب آب دهنم رو قورت دادم و داخلش رفتم و با چراغ قوه گوشیم خوب وارسیش کردم...
متوجه شدم یه بطری از تو قفسه افتاده و شکسته داشتم بهش نگاه میکردم که یهو یچیزی از روی پارم رد شد جیغ زدم و نور گرفتم طرفش...
اه موش بود ...
چندش رو اعصاب😒
دروبستم و برگشتم جلوی راهرو...
هوا سرد تر شده بود.
دوباره رعد و برق ترسناکی زد که به خودم لرزیدم،بیشتر از این صلاح نبود تنها باشم تنها چیزی که به ذهنم میرسید جونگکوک بود،گوشیمو دستم گرفتم تا بهش زنگ بزنم که یهو یکی محکم با مشت دوبار کوبید به در خونه ، اول چیزی نگفتم ولی وقتی دوباره و محکم تر در زد با دلهره گفتم:
+ک...کیه؟!
طرف جواب نداد و اینبار محکم تر در زد ،کسی منو نمیشناخت ،حسابی ترسیده بودم،چند دقیقه دوباره سکوت شد...
قلبم تندتند میزد و رعد و برقای متوالی که باعث روشن و خاموش شدن فضای خونه میشدن هم کمی ترسناک بود، گوشیم رو گرفتم دستم و شماره جونگکوک رو به سرعت گرفتم و خواستم زنگ بزنم که شیشه پنجره با سنگی شکسته شد جیغی زدم و رفتم ته راهرو و سریع با دستای لرزون چند بار رمزمو اشتباه زدم و بعد گوشیمو باز کردم و با نگرانی زنگ زدم به جئون جونگکوک لعنتی....
_مشترک مورد نظر در دسترس نمیباشد لطفا پیغام خودرا بگذارید...
+ج...جونگکوک شی.... توروخدا جواب بده ...بهت نیاز دارم جونگکوکی... من...(از شانس گندم گوشیم خاموش شد)
دوباره در محکم تر از دفعات قبل زده شد..
از ترس دستامو جلوی دهنم گرفتم...
اینبار در شکست و فردی وارد خونه شد...
هنوز توی حال بود و من توی راهرو...
جلوی راهرو رسید و من با ترس بهش نگاه میکردم به خاطر تاریکی خونه چهرش معلوم نبود...
اون منو نمیدید چون من تو تاریک ترین بخش خونه بودم.
وارد راهرو شد هر قدم که جلوتر میومد بیشتر میترسیدم...
قلبم تند تند میزد و عرق سرد کرده بود...
اشکام بی اختیار میریخت و قفسه سینم بالا و پایین میرفت...
فرد حالا فقط یه قدم باهام فاصله داشت ...
سرمو انداختم پایین که یهو برق اومد و من جیغ زدم و سرمو بین دستام پنهون کردم...
×یونگیاا حالت خوبه؟
با دیدن فرد روبروم بی اختیار بغلش پریدم و شروع کردم به گریه کردن...
×حالت خوبه؟!
بادیدن چهره آشنا و هرچند متعجب مینهو بی اختیار و بدون توجه به اینکه اون کیه بغلش پریدم همونجوری شروع کردم به گریه کردن...
مینهو کمی منو عقب کشید،توی چشمام زل زد و گفت:
×عاا...چیشده یونگی؟!چرا اینقدر بدنت سرده؟!
همونجور که گریه میکردم با هق هق و بریده بریده جواب دادم:
+ب...برق رفت...بعد...بعد..ف...فکر کردم تو...تو دزدی و.... دوباره گریه کردم که اینبار بغلم کرد و آروم در گوشم با تکرار میگفت:
×چیزی نیست یونگی ...تموم شد،معذرت میخوام اگه ترسوندمت،من معذرت...
که یهو جونگکوک با چهره ترسیده و عرق کرده و صورت کاملا نگرانش همونجور که نفس نفس میزد و خیس آب بود اومد تو و با دیدن من که خوبم اول نفس راحتی کشید و بعد با دیدن پارک مینهو که بغلم کرده اومد و مینهو رو پرت کرد اونطرف وبا عصبانیت رو بهش گفت:
_ازش دور شو...
_یونگی تو حالت خوب...
حرفشو قطع کردم و محکم هلش دادم عقب و رفتم کنار مینهو از روی زمین بلندش کردم
+حالت خوبع؟
×ممنون یونگی جان.
کوک عصبی رو بهم از بین دندوناش غرید:
_گفتم حالت خوبه یا نه؟!
با داد گفتم:
+بتوچه ها؟؟؟بتوچه؟
با عصبانیت ادامه دادم...
+تا الان کدوم گوری بودی؟وقتی داشتم از ترس سکته میزدم کجابودی؟وقتی...
و اشکام دوباره ریخت ...
+مگه نگفتی وقتی بهت نیاز دارم بهت زنگ بزنم...پس چرا جوابمو ندادی؟چرا در دسترس نبودی ها؟چرا لعنتی؟(با داد)
کوک فقط نگام میکرد و خیلی آروم زمزمه کرد:
_گریه نکن...
اما اهمیتی ندادمو دوباره بلند تر گریه کردم که یهو با داد گفت :
_دارم میگم گریه نکن!
اینقد توی حرفش تحکم بود که خود به خود ساکت شدم و فقط هق میزدم....
وقتی دید گریه نمیکنم با عصبانیت یه نگاه بین منو مینهو رد و بدل کرد،دندوناشو روی هم فشار داد و با قدمای محکمی از در بیرون رفت...
از زبان جونگکوک:
عصبانی بودم... بارون شدیدی میومد ،ماشین توی راه خراب شده بود و منتظر امداد بودم ، که گوشیم زنگ خورد،یونگی بود،اینقد عصبانی بودم که حوصله اونو نداشتم نمیخواستم عصبانیتمو سر اون خالی کنم پس گذاشتم زنگ بخوره و خودش قطع شه که صدای گریون و پر از ترس یونگی رو پشت پیغامگیر گوشیم شنیدم:
+ج... جونگکوک شی توروخدا جواب بده بهت نیاز دارم جونگکوک من...
تا خواستم جواب بدم گوشی قطع شد ترسیده چندبار بهش زنگ زدم...
×مشترک مورد نظر خاموش میباشد...
امداد انگار حالا حالا ها نمیرسید...
اون پسربچه فضول برام مهمتر بود،از ماشین پیاده شدم هیچ ماشینی نگه نمیداشت پس شروع به دویدن به سمت خونه یونگی کردم که خیلی دور بود حسابی ترسیده بودم و نگرانش بودم وقتی وارد خونه شدم و چهره سالمش رو دیدم تمام ترس و نگرانیم فرو ریخت ولی با دیدن مینهوی عوضی توی بغلش حسابی عصبانی شدم...(ادامه ماجرا)...
از در بیرون اومدم باورم نمیشه که یونگی اینجوری باهام حرف زد اونم بخاطر پارک مینهو...
هه لعنتی چجوری ازش دورش کنم اون نمیفهمه داره چه اشتباهی میکنه...
چجوری حقیقت رو درباره مینهو بهش بگم اگه حقیقت رو بفهمه...با منم دشمن میشه....لعنتی،لعنت به من لعنت به مینهو لعنت به همه!خدایا چیکار کنم...

VOUS LISEZ
RED LOVE
Fanfictionبزرگترین اشتباه من...کنجکاویم بود. کاپل:کوکگی ژانر:ومپایر،درام،اسمات،بوی لاو FULL:)