1

822 66 20
                                    

سیاه.

تمام رویاها و کابوس های شبانه با این رنگ شروع میشن.

ولی برای من این نبوده.

سفید، این چیزیه که من میبینم.

صحنه ای سفید و خالی از هر موجود زنده دیگه ای.

اوه پسر ، ببخشید ،اونم هست.

موجودی به رنگ سیاه و بال هایی که توی هر رویا انگار بزرگ و بزرگتر میشدن.

فرشته ای که وقتی بهم نزدیک تر میشه، تنها چیزی که روی صورت تراشیده و بی روحش خودنمایی میکنه دو تیله سیاه و قطره اشکی به رنگ قرمزه.

رنگ چشماش؟ اون دوتا تیله مشکی رنگ هیچ تغییری نمیکنن.

اون قطره اشک به سمت پایین حرکت میکنه و به محض فرود اومدن از روی گونه‌اش، دایره کوچیکی از آتش دورش شکل میگیره و بدنش شروع به سوختن میکنه.

در نهایت بین شعله های آتیش گم میشه و اثری از چهره اش باقی نمی مونه.

و بعد سیاهی.

به سختی پلک هام رو از هم باز کردم ، نفس عمیقی کشیدم و از روی تخت بلند شدم.

خودم رو به آشپزخونه رسوندم، تی‌شرتم رو درآوردم و سرم رو زیر آب سرد گرفتم.

بدنم.

می‌تونستم حسش کنم، سوختن و گرمای آتیش رو.

دوباره همون رویا.

آب رو بستم و تی‌شرتی که روی زمین افتاده بود رو برداشتم.

دقیقا یادم نمیاد از کی شروع شد.

اوایل فکر میکردم عوارض قرص های خواب آور و آرام بخش هایی که مصرف میکردم باشه ولی بعد از قطع کردنشون، یک سال بدون شک، یک ساله که هر شب به خوابم میاد.

شاید باید از یکی درخواست کمک کنم.

موهام رو خشک میکردم که چشمم به تقویم دیواری خورد که از سه ماه پیش برای امروز به دیوار آویزونش کرده بودم.

خودکار قرمز رنگ رو از روی میز کنار سینک برداشتم و دور اولین روز تقویم رو یه دایره کشیدم.

"اولین روز جهنم"

همیشه فکر میکردم سخت ترین قسمت کار، پیدا کردنشه.

چیزی که بهش فکر نکرده بودم مرحله بعدیش یعنی خود کار کردن بود یعنی بیست ساعت در روز، بیست و پنج روز در هفته، چهار هفته در یک ماه و ماه های دیگه که مشخص نیست در آخر به چندین سال ختم میشن.

مادرم راست میگه، کار برای پسر لوس و نازپرورده ای مثل من دست کمی از مرگ آرام و آهسته نداره.

و مرگ آهسته من از همون روزی که قبول کردم نظافتچی یه تیمارستان دورافتاده اطراف سئول بشم شروع شد و الان برای پشیمون بودن خیلی دیره.

خوشبین باش فلیکس، مطمعنا میتونی یه متخصص پیدا کنی تا از این وضعیت نجاتت بده.

یه روانپزشک؟ روانشناس؟ بهشون چی میگن؟ به هر حال اونجا پر از این دسته آدماست.

وقتی به اتاق برگشتم یونیفرم آبی کم‌رنگی رو که از شب قبل توسط مادرم اتو و اماده شده بود تنم کردم.

با دیدن خودم توی آینه آهی از روی خستگی و اضطراب تموم نشدنی که داشت تمام وجودم رو میخورد کشیدم و چشم هام تا مرز گریه پر شد.

شلوار گشاد بلند همراه با لباسی که استین های کوتاه و یه جیب کوچیک روی سینه‌ش داشت.

بدترین قسمت تگ اسمی بود که قسمت راست سینه لباس با یه سنجاق کوچیک وصل شده بود.

این دیوونگیه، من هیچی راجب روانشناسی و مریضی های ذهنی نمیدونم.

خیلی هم نمیتونست سخت باشه نه؟ من با یه مادر روانی بزرگ شدم و تعجب میکنم که خودم هنوز سر از اونجا در نیاوردم.

حرف از شیطان شد.

صدای کفش های پاشنه بلند و بوی سیگار همیشگیش نشان از نزدیک شدنش میداد.

"اینهمه سر و صدا برای چیه؟ جایی میری؟"

موهام رو اسیر دستام کردم و در حالی که سعی داشتم لبخند زوری روی لب هام جا بدم به سمت صدا برگشتم.

واضح نبود؟

"فکر نمیکردم راجب تصمیمی که گرفتی انقدر مصمم باشی، بهت افتخار میکنم."

نزدیک تر شد و بوسه کوچیکی روی گونه ام گذاشت.

"کاش منم میتونستم همچین چیزی رو راجب تو بگم"

خودم رو عقب کشیدم و نگاه دوباره ای توی آینه به صورتم انداختم تا مطمعن بشم جای رژ قرمز رنگش روی قسمتی که بوسیده نمونده باشه.

سرش رو کمی بالا گرفت و در حالی که سیگار رو دوباره روی لب هاش جا میداد با قدم های آروم از اتاق خارج شد.

افکار دیگه داخل ذهنم به اندازه ای آزار دهنده بودن که وقت فکر کردن به مادر از خود راضی که ادعا داشت به اندازه کافی برای پسرش تلاش کرده رو نداشتم.

پس موبایلم، کلید ها و کیف پولم رو داخل کوله کوچیکی جا دادم و از اتاق خارج شدم.

در رو به ارومی بستم و بدون اینکه به عقب نگاهی بندازم از خونه خارج شدم.

𝑪𝑹𝒀𝑩𝑨𝑩𝒀 | EditingWhere stories live. Discover now