انقدر داخل کتاب سالنامه سال های راهنمایی و افکارم گم شدم که متوجه گذر زمان نشدم.
هان خیلی وقت پیش از اتاق خارج شده بود و تاریکی هوا نشون میداد تایم کاری بالاخره تموم شده.
سالنامه رو برداشتم، همراه خودم اون رو به اتاق کارکنان بردم و اونو داخل کمدم جا دادم.
برای امروز کافی بود.
باید استراحت میکردم.
نفس عمیقی کشیدم و با چشمام دنبال کلید خوابگاهی که بهم داده بودن گشتم.
وقتی نتونستم پیداش کنم اخمی کردم و دستم رو دوباره داخل کمد بردم.
نبود.
در کمد رو بستم و سمت خوابگاهی که توی طبقه سوم ساخته شده بود حرکت کردم.
خیلی نگشتم تا با دیدن شماره ۱۵ روی یکی از در ها از حرکت ایستادم.
نگاه دقیق تری انداختم و شماره دیگه ای رو کنارش دیدم.
به در نزدیک تر شدم و سرم رو بین بقیه در ها چرخوندم.
روی تمام در ها دو تا عدد بود، پس اتاق ها دو نفره بودن.
آهی کشیدم و پام رو روی زمین کوبیدم.
دوباره نه.
در حالی که داشتم شانس بدم رو لعنت میکردم در باز شد و اون شخص بدون هیچ تیشرت یا شلواری و فقط با یه لباس زیر، جلوی چهارچوب ظاهر شد.
خیلی خب جدا از شوخی ، هیچ تفاوتی با خدایان یونانی که توی کتاب راجشون خونده بودم نداشت.
-گم شدی پرنسس؟
پوزخندی زد و روی صورتم خم شد.
اخمی کردم و خودم رو به زور داخل اتاق جا دادم.
اولین چیزی که به چشمم خورد تخت هایی بودن که با فاصله زیاد از هم، هر کدوم یه گوشه از اتاق رو گرفته بودن.
دو تا کمد لباس کنارشون و یه آینه بزرگ که بین دوتا تخت به دیوار میخ شده بود.
اول به تخت کرایبیبی و بعد به تخت خودم نگاهی انداختم.
حدس میزدم.
فکر کنم باید کم کم به اینهمه تفاوت عادت کنم.
سمت کمدم حرکت کردم و درش رو باز کردم.
+لباس های من کجان؟
با دیدن لباس های جذب و پارهِ مشکی که صد درصد مطمئن بودم برای این موجوده ابروهام بالا پرید.
یکی از لباس ها رو بیرون کشیدم و شباهت عجیبش به یکی از تیشرت های خودم حتی تعجبم رو بیشتر کرد.
بهم نزدیک شد و تن لختش رو به پشتم چسبوند.
-لباسات همینان، فقط یکم رنگشون رو عوض کردم، پسر ... واقعا سلیقه افتضاحی داری
لباس رو ازم گرفت و روی سرم پرت کردش و شروع کرد به خندیدن.
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم آرامش خودم رو حفظ کنم.
لباس رو با حرص از روی سرم برداشتم و دوباره به بقیه لباس ها نگاهی انداختم.
+ازت متنفرم
زیر لب زمزمه کردم و دوباره صدای خنده اش رو شنیدم.
به اجبار یه شلوار گشاد مشکی و تیشرتی که حتی گشاد تر بود رو پوشیدم و یونیفرمم رو بین بقیه لباس ها آویزون کردم.
آهی کشیدم و خودم رو روی تختم انداختم.
چشمام رو بستم و اجازه دادم کم کم به خواب برم.
خوابی که همه چیز رو عوض کرد.
همون رویا.
ولی با یه فرق بزرگ.
اون فرشته دیگه سفید رنگ نبود.
خاکستری رنگ شده بود و گریه هاش کمتر.
وقتی برای هزارمین بار اون قطره اشک خونی روی صورتش چکید، احساس سنگینی روی قفسه سینه ام کردم و با درد وحشتناکی از خواب پریدم.
با عجله از روی تخت بلند شدم.
جلوی آینه ایستادم و تیشرت مشکی رنگ رو از تنم در آوردم.
با وحشت به کبودی بزرگی که سمت چپ قفسه سینه ام به وجود اومده بود خیره شدم.
چند وقتی میشد که از کبودی ها خبری نبود، ولی انگار دوباره برگشتن.
دستم رو روش گذاشتم و پلک هام رو بستم.
خورشید بالا اومده بود پس تصمیم گرفتم بیدار بمونم.
نمیتونستم بخوابم و بزارم کبودی های بیشتری روی بدنم جا خوش کنن.
سرم رو پایین انداختم و با دیدن جسم کوچیک و درخشانی کنار تخت کرایبیبی ابروهام بالا پرید.
با احتیاط خم شدم و کلید رو برداشتم.
کلیدی که شماره ۱۵ روش خود نمایی میکرد.
YOU ARE READING
𝑪𝑹𝒀𝑩𝑨𝑩𝒀 | Editing
Fanfictionهمه چی از یه خواب شروع شد ، یه رویا. رویایی که بعد از گذشت یک سال هنوزم میبینمش. یعنی داستان من هم اینطوری تموم میشه؟