LOST & FOUND

149 43 2
                                    

"کتاب توی یکی از سرزمین های نابود شده‌اس چون یک نفر توی این جمع به دلایلی نمیخواد فلیکس رو با چیزی که هست روبه‌رو کنه"

چانگبین فریاد زد و سکوت عجیبی کل کتابخونه رو فرا گرفت.

با اضطراب دستم رو روی پهلوم کشیدم و زیر چشمی به فلیکس خیره شدم.

نفس عمیقی کشید و دستش رو روی سینه اش گذاشت.

"اگه باور دارید کتاب توی یکی سرزمین هاست میریم و پیداش میکنیم"

سونگمین گفت و اون دو نفر رو از هم جدا کرد.

دستش رو جلوی فلیکس دراز کرد و اخمی روی ابروهاش نشوند.

"همه مون"

فلیکس دستش رو‌ با تردید جلو برد و به آرومی دستش رو داخل دست سونگمین گذاشت.

جلوتر رفتم و کنارش ایستادم.

انگشت هام رو بین انگشت های دست دیگه اش قفل کردم.

مهم نبود چقدر سرزمین ها رو بگردن، قرار نبود هیچوقت اون کتاب رو پیدا کنن.

چیزی برای پیدا کردن وجود نداشت.

فلیکس پلک هاش رو روی هم گذاشت و نفس عمیق دیگه ای کشید.

نگاهی به پلک های بسته اش که بی اختیار تکون میخوردن انداختم.

سرم رو نزدیک تر بردم و بوسه ای روی یکی از پلک های بسته اش گذاشتم.

احساس کردم به همچین چیزی نیاز داشت.

یکی که دستاش رو بگیره و بهش بگه همه چی درست میشه.

شاید هم خودم به همچین چیزی نیاز داشتم.

                                       •••

بعد از در آوردن شلوارم روی تخت دراز کشیدم و چشم هام رو به سمت تخت فلیکس چرخوندم.

از موقعی که بدون اون کتاب از سرزمین جادوگر ها برگشته بودیم ندیدمش.

پوفی کشیدم و از روی تخت بلند شدم.

سمت تختش حرکت کردم و دستم رو روش کشیدم.

کتاب.

باید یجوری برش میگردوندم.

منظورم اینه که باید یه جلد دیگه ازش وجود داشته باشه.

ووجین.

با صدایی که از پشت در شنیدم از افکارم بیرون اومدم و سمتش رفتم.

بازش کردم و اولین چیزی که به چشمم خورد کبودی بزرگی روی پهلوش بود.

-حالت خوبه؟

سرش رو بالا اورد و در حالی که سرش رو تکون میداد لب های خشکش رو روی هم فشار داد.

بدنش رو به خودم نزدیکتر کردم و دستم رو روی کبودی قرار دادم که باعث شد دستی که تیشرتش رو نگه داشته بود پایین بیفته و تیشرت سر جاش برگرده.

فقط جلوتر اومد و سرش رو روی شونه ام گذاشت.

درد زیادی میکشید و اینو خوب میدونستم اگه همه چی همینطور ادامه پیدا کنه وضعیت بدتر و بدتر میشه.

اگه فقط توی کمتر از یه هفته این اتفاقات افتاده بود پس بدون شک اتفاقات بدتری هم در راه بود.

دست آزادم رو بالا بردم موهای کنار گوشش رو مرتب کردم.

کم کم نفس هاش مرتب شد و بدنش سنگین تر.

از پشت گرفتمش و سمت تخت بردمش.

خودش رو آروم جدا کرد و روی تخت نشست.

تیشرتش رو بالا آورد و به جای کبودی که هنوز حاله ی بنفشی دورش مونده بود اشاره کرد.

+چطوری اینکارو میکنی؟

با لحن آرومی گفت و بهم خیره شد.

لبخندی زدم و کنارش نشستم.

+قدرت شفا بخشیدن رو فقط یه نفر داشته ، کسی که حاکم سرزمین آخر بوده ... اون تویی؟

نفس عمیقی کشیدم و به حرفاش پوزخندی زدم.

-من اون یه نفریم که قدرت مرگ و زندگی رو داره

سرش رو روی بالش گذاشت و منتظر بهم نگاه کرد.

خودم رو کنارش جا دادم و انگشتام رو روی پهلوی کبودش کشیدم.

-ولی حاکم؟ نه ... نیستم و هیچ وقت نبودم

+چرا؟

دستش رو روی انگشتام گذاشت و بدنش رو بهم نزدیکتر کرد.

-خب

آهی کشیدم و دست آزادم رو توی موهاش فرو کردم.

-کارای مهم تری برای انجام دادن داشتم

+مهم تر؟ چی میتونسته از پادشاهی مهم تر باشه؟

حتی با فکر کردن بهش قلبم تند تر از همیشه میکوبید.

تمام اون خاطرات و تصمیمات لحضه ای از جلوی چشمام رد میشدن.

مهم نبود چندین بار یا چندین نفر دیگه این سوال رو ازم می‌پرسیدن.

جوابش فقط یک کلمه بود.

فلیکس.

چشمام رو دزدیدم و سعی کردم لحنم رو سرد و بی تفاوت نشون بدم.

-اول باید گند کاری های اون احمقارو جمع میکردم ولی خودمم درگیرشون شدم

خندید و چشماش به دو تا خط صاف تبدیل شد‌ که لبخند پررنگی روی صورتم نشست.

+اونا بهترین دوستایی ان که میتونستی داشته باشی

آهی کشیدم و چشم هام رو روی هم گذاشتم.

-و مطمعنم دوستای خیلی بهتری برای تو میشن

+بیا بیشتر باهم وقت بگذرونیم

با لحن آرومی زمزمه کرد.

یکی از چشمام رو باز کردم و منتظر به حرکات انگشت هاش روی دستم خیره شدم.

-میتونم کمکت کنم

𝑪𝑹𝒀𝑩𝑨𝑩𝒀 | EditingWhere stories live. Discover now