بعد از هفته ها دست و پنجه نرم کردن و جنگ روانی که داخل سرم به وجود اومده بود تصمیم گرفتم خودم رو به دست یکی از قدیمی ترین و کار درست ترین روانشناس ها بسپارم.
مسئله نه ووجین بود نه کار و برای اولین بار نه حتی مادرم، مسئله کابوسی به نام هوانگ هیونجین یا همون کرایبیبی بود.
بعد از اون روزی که برای چند لحظه همدیگه رو توی باغ دیدیم هیچ برخورد مستقیمی باهاش نداشتم و با این همه اون ذهنم رو تبدیل به خونه خودش کرده بود و هیچ جوره قصد رفتن نداشت.
میشد اون رو دو جا پیدا کرد.
محوطه لابی، جایی که همیشه در حال سیگار کشیدن بود و یا اتاق پذیرایی بیماران.
هر از گاهی برای روز ها غیب میشد و وقتی برمیگشت انگار قسمتی از خودش رو از دست داده بود.
فهمیدم اون رو به سیاه چاله ساختمون میبرن تا با شوک های الکتریکی و ایجاد زخم های جدید به اصطلاح درمانش کنن.
ماه اول تموم شده بود و کریستوفر پرونده بیمار های جدید و قدیمی رو بین کارکنان تعویض میکرد.
فردا فرد جدیدی که بهم سپرده شده بود رو میدیدم و اینکه امیدوار بودم اون چه کسی باشه کاملا برام مشخص بود.
باهاش حرف زدن و وقت گذروندن میتونست بیشتر مشکلات و درگیری های ذهنیم رو حل کنه، این اتفاقی بود که با ووجین افتاد و الان به این موضوع کاملا ایمان داشتم.
سعی میکردم اطراف شب، درست همون جایی که سیگارش رو روشن میکنه آفتابی شم و حداقل چند کلمه ای باهاش صحبت کنم.
شاید داشت از من فرار میکرد.
شاید هم فقط از نور خورشید خوشش نمیاومد.
تقه ای به در زدم، اون رو آروم باز کردم و با دیدن مکانی که رو به روم ظاهر شد تقریبا فکم روی زمین افتاد.
یه اتاق بزرگ با قفسه های بزرگی که کتاب های توش به منظم ترین شکل توش چیده شده بودن.
کاغذ هایی که کل اتاق رو پر کرده بودن و میز بزرگی که به غیر از وسایل روش ، یه گوی بزرگ قرمز رنگ خودنمایی میکرد.
با هان آشنا شده بودم ولی هیچوقت دفترش رو ندیده بودم، بهش حق میدادم که نخواد هیچوقت این مکان رو ترک کنه.
با دیدن من سرش رو بالا اورد و لبخند گرمی زد.
"هر موقع احساس راحتی کردی میتونیم شروع کنیم"
ده دقیقه ای از وارد شدنم گذشته بود و هنوز نتونسته بودم کلمه های درستی برای چیدن جمله هام پیدا کنم.
توصیف اون چشم ها واقعا سخت بود.
"الان ... مدتی میشه که یه سری خواب ها و کابوس های عجیب و غریب میبینم، کابوسی که هر شب تکرار میشه، بدون اینکه چیزی ازش کم یا حتی اضافه شه"
"اول از همه باید بهم بگی چی میبینی، با تمام جزئیات"
سرم رو تکون دادم و با اینکه کار سختی نبود اما سعی کردم به خاطر بیارم.
"یه مرد با یه جفت بال بزرگ که به پشتش متصل شدن"
"اون مرد اذیتت میکنه؟"
"اون مرد ... گریه میکنه و توی اشک های آتشین خودش به خاکستر تبدیل میشه"
"آخرین باری که شاهد یه سانحه آتش سوزی بودی رو یادت میاد؟"
پلک هام رو روی هم گذاشتم و ناخن هام رو از زیر میز توی پوست دستام فشار دادم.
"هان، اون مرد ... بیمار هوانگ هیونجینه"
با شنیدن آخرین جمله ای که از دهنم خارج شد، دست از نوشتن برداشت، خودکارش رو روی میز رها کرد و قبل از اینکه بتونم حرف دیگه ای بزنم از روی صندلی بلند شد.
سمت یکی از قفسه ها که مملو از کتاب های مختلف بود حرکت کرد و یکی از کتاب ها رو بیرون کشید.
کتاب رو به آرومی بازش کرد، در همون حالت جلوم قرار داد و بهش اشاره کرد.
به صفحه ای که جلوم باز شده بود خیره شدم.
"از همون لحظه ای که داخل اتوبوس دیدمش ... وقتی که چشماش رو دیدم، انگار داشتم کابوسم رو زندگی میکردم"
به چهره هیونجین نوجوان هیفده ساله داخل کتاب جذب شدم، هیچ شباهتی به شخصی که امروز بهش تبدیل شده بود نداشت.
"شاید تمام این ها ساخته ذهنم باشه اما من اون رو میدیدم، من اون رو هزاران بار قبل از اینکه اینجا ببینمش توی رویاهام دیدم و میبینم، گرمای اشک های چشماش رو روی پوستم حس میکنم همچنین چیزی ... عادیه؟"
STAI LEGGENDO
𝑪𝑹𝒀𝑩𝑨𝑩𝒀 | Editing
Fanfictionهمه چی از یه خواب شروع شد ، یه رویا. رویایی که بعد از گذشت یک سال هنوزم میبینمش. یعنی داستان من هم اینطوری تموم میشه؟