نیم ساعتی میشد که روی یکی از مبل ها نشسته بودم و ناباورانه بین اطلاعات کیم ووجین میچرخیدم.
افسردگی شدید، کند شدن واکنش محیطی، اختلالات عصبی، سیستم ایمنی ضعیف، توهم، بی خوابی های شبانه و همنشینی با دوست های خیالی به نام های جان و مکس.
سابقه خودزنی و خودکشی؟
نمیتونستم چشمم رو از دردسری خودم برای خودم درست کرده بودم بردارم.
من نمیتونستم یه سردرد یا هنگ اور ساده رو درمان کنم چه برسه به یه آدم مریض که با دوستای خیالیش مهمونی چای برگزار میکنه.
توی عکس چهره آرومی داشت.
شاید این اطلاعات برای این شخص نبود.
توی شرح وظایف نوشته شده بود قرص ها و دارو های ووجین رو سر موقع باید بهش برسونم و از اون جایی که سابقه خشونت یا آزار و اذیت به دیگران رو نداشت، مواقعی که در حال معالجه پیش روانپزشکش نبود میتونستم باهاش به عنوان مددکارش باهاش هم صحبت شم.
خب همین که نیازی نبود نگران جونم باشم خیالم رو کمی راحت میکرد.
"با اطراف آشنا شدی؟"
یه چهره جدید دیگه.
پسر که وارد اتاق شده بود لبخند گرمی زد و سمت قهوه ساز کوچیک کنار یخچال رفت.
"داشتم یه سری دستور العمل ها و ... پرونده بیماری که بهم داده شده رو میخوندم، مطمعن نبودم اگر تنها واسه خودم توی ساختمون بچرخم دوباره راهم رو یه اینجا پیدا میکنم یا نه."
چند قدم نزدیکتر شد و یکی از لیوان های قهوه رو به سمتم گرفت.
"کریس بهم گفت یه نیروی تازه وارد داریم، ساختمون رو نشونت میدم تا بیشتر با محیط آشنا شی. نگران گم شدن نباش تابلو های راهنما همه جا هستن"
بنظر میرسید چندین سال کردن با بیمارا تاثیری روی وضعیت روحی و روانی کارکنا و پزشکا نداشته.
ولی این نمیتونست یه بیماری روانی دیگه باشه؟
لبخندی زدم و لیوان رو از دستش گرفتم.
"کار کردن توی همچین جایی برات سخت نبود؟ منظورم اینه که چقدر طول کشید تا بهش عادت کنی؟"
لیوان قهوه اش رو پایین آورد و شونه هاش رو کمی بالا انداخت.
"یه روز صبح از خواب بلند شدم و وقتی توی راهرو ها قدم میزدم فهمیدم دیگه قیافه ها ترسناک و صداها بلند نیستن، ما باید خوشحال باشیم که جز پزشک های مجموعه نیستیم-"
حرفش تموم نشده بود که صدای داد و فریاد های فردی از فاصله نه چندان دور بلند شد.
نگاهی به بیرون انداخت و انگار فرد آشنایی رو دیده باشه آهی خسته ای کشید.
"با من بیا"
در حالی که از اتاق خارج میشدیم رد نگاهش رو دنبال کردم و به همون فرد رسیدم.
نتونستم جلوتر برم، شاید اگر جلوتر نمیرفتم بهتر بود.
مینهو با قدم های بلند بهش نزدیک شد و سوزن کوچیکی رو توی گردنش فرو کرد.
اخ بلندی گفت، سرش رو به جهت مخالف سوزن تکون داد و با سرش به لیوانی که توی دستم خشک شدن بود اشاره کرد.
"چطوره که هیچوقت با یه لیوان قهوه از من استقبال نمیکنی؟"
مینهو سوزن رو بیرون کشید و چند قدم به عقب رفت.
"چون نمیخام سلولت رو به آتیش بکشی"
VOCÊ ESTÁ LENDO
𝑪𝑹𝒀𝑩𝑨𝑩𝒀 | Editing
Fanficهمه چی از یه خواب شروع شد ، یه رویا. رویایی که بعد از گذشت یک سال هنوزم میبینمش. یعنی داستان من هم اینطوری تموم میشه؟