این دختر واقعا کارش عالی بود.
دستم رو به آرومی روی گردنم کشیدم و به کبودی هایی که با مهارت پوشونده شده بودن خیره شدم تا به ترقوه هام رسیدم.
این تتو.
بعضی مواقع جاش میسوخت و بعضی مواقع محو میشد ولی الان، اون اسم زیبا تر از همیشه دیده میشد.
میتونستم اینو یه نشونه در نظر بگیرم؟
لبخندی زدم و سمت لباس هایی که یجی برام فرستاده بود رفتم.
شلوارک؟
آهی کشیدم و شلوارک بالای زانو رو گوشه ای پرت کردم.
دستم رو داخل باکس دیگه ای بردم و اینبار تی شرت گشاد سبزرنگی رو بیرون کشیدم.
این خواهر و برادر چشونه؟
از اونجایی که انتخاب دیگه ای نداشتم تیشرت رو تنم کردم و حالا میتونستم طرح گل آفتابگردونی که روش دوخته شده بود رو به راحتی ببینم.
خیلی هم بد نبود.
دوباره نگاهم سمت شلوارک چرخید.
امکان نداشت اون رو تنم کنم، ولی اون تیکه پارچه به طرز مسخره ای منو صدا میزد.
امتحان کردنش ضرری که نداشت، داشت؟
نگاهم رو اطراف اتاق چرخوندم و وقتی از نبود کس دیگه ای جزء خودم مطمعن شدم توی دستام گرفتمش.
زیادی کوچیک بنظر میرسید.
شونه ای بالا انداختم و بعد از در آوردن شلواری که توی تنم بود سعی کردم شلوارک رو پام کنم.
با تمام قدرتم بالا کشیدمش ولی از زانوهام بالا تر نمیاومد.
سعی کردم درش بیارم ولی حالا شلوارک به زانوهام چسبیده بود و حتی نمیتونستم بیرون بکشمش.
لعنت بهش.
فقط کافی بود ینفر-
صدای در باعث شد سر جام قفل شم.
پلک هام رو روی هم فشار دادم و توی دلم به یجی و شلوارک تنگی که فرستاده بود فحش دادم.
چند ثانیه گذشت و صدای خنده هاش بلند شد.
-فلیکس ... فکر نمیکنی اون شلوارک یکم واست کوچیکه؟
و دوباره خندید.
-برگرد بزار کمکت کنم
صدای قدم هاش نزدیک تر شد و تونستم وجود دستش رو روی کمرم تشخیص بدم.
+عالی شد
با اینکه زمزمه کردم ولی مثل همیشه شنید و خنده هاش بیشتر شد.
با فاصله خیلی کمی رو به روم ایستاد و دستاش رو روی قسمت جلویی شلوارک گذاشت.
این چه جهنمی بود.
BINABASA MO ANG
𝑪𝑹𝒀𝑩𝑨𝑩𝒀 | Editing
Fanfictionهمه چی از یه خواب شروع شد ، یه رویا. رویایی که بعد از گذشت یک سال هنوزم میبینمش. یعنی داستان من هم اینطوری تموم میشه؟