نفس عمیقی کشیدم و سمت طبقه اول و مسئولی که بهم راجبش گفته شده بود راه افتادم.
سعی کردم بقیه اتاق ها رو نادیده بگیرم و به صدا های گوش خراش و جیغ های بنفش توجهی نکنم.
اینا عادیه نه؟ اینجا یه تیمارستانه انتظار بیشتری هم نمیشه داشت.
با دیدن اسم مدیریت روی یکی از اولین در های اون طبقه، خوشحال لبخند بزرگی از اینکه بدون گم شدن به مقصد رسیده بودم زدم و بدون اینکه تقه ای روی در بزنم اون رو باز کردم.
دفتر تقریبا کوچیک و مرتبی بود.
تابلو های کوچیک و بزرگ با جمله های انگیزشی، سه چهار تا گلدون کاکتوس که کمکم داشتن خشک میشدن و چند تا صندلی چرم قدیمی که رو به روی هم چیده شده بودن و بین شون یه میز شیشه ای کوچیک قرار گرفته بود.
"لی فلیکس، بیا داخل لطفا"
از این بابت که تمام کارکنان و مسئولین تگ های اسم به سینه هاشون بود واقعا خوشحال بودم چون در این صورت اسم هاشون یادم نمیرفت و نیازی به حفظ کردنشون هم نبود.
و این شخص، کسی که با یه کت سفید تقریبا بلند و عینک کشیده اش روی صندلی مدیریت جا خشک کرده بود، کریستوفر بنگ چان نام داشت.
"خوشحالم که دوباره همدیگه رو میبینم، میدونستم میتونم روت حساب کنم، بشین"
"ممنونم بابت فرصتی که بهم دادین"
بعد از دست دادن و یه احوال پرسی کوتاه، روی یکی از صندلی ها نشستم و منتظر به چهره اش نگاه کردم.
"خیلی خب، ببخشید که نتونستیم استقبال گرمی داشته باشیم، همه چیز همیشه طوری که انتظارش رو داری پیش نمیره، درست میگم؟"
"درسته"
سرم رو کمی تکون دادم و حرکاتش رو زیر نظر گرفتم.
خودکارش رو توی دستش گرفت و با دست دیگه اش کمی برگه های جلوش رو به هدف پیدا کردن چیزی کمی بهم ریخت.
"بابت اتفاقی که افتاد ازت معذرت خواهی میکنم، سونگیمن ترجیح میده به جای عقل برای حل کردن مشکلات با خشم جلو بره، فکر میکنم تا الان باهاش آشنا شده باشی."
"خب اگه تصمیم به شلیک گرفته بود من اینجا نبودم"
خندید و با پیدا کردن چیزی که دنبالش میگشت از روی صندلیش بلند شد.
از میزش فاصله گرفت و روی یکی از صندلی های چرمی دقیقا رو به روی من نشست.
"بهش اعتماد داشته باش، میتونه کمکت کنه."
ابروهام رو بالا انداختم و با تردید برگه هایی که به سمتم گرفته بود رو از دستش گرفتم.
"این پرونده ایه که باید بهش رسیدگی کنی"
نگاهی گذرا به برگه ها انداختم و پرسیدم "همین؟"
با انگشت اشاره اش عینکش رو کمی جا به جا کرد و بعد انگشت هاش رو توی هم قفل کرد.
"یادمه بهم گفتی با هیچ بیمار روانی ای درگیر نبودی و خب مطالعه کردن روی این عده از افراد میتونه برات به مراتب ناخوشایند و ... آزاردهنده باشه، همین برای شروع کافیه"
در حالی که به برگه ها اشاره کرد میکرد از روی صندلی بلند شد و دست هاش رو توی جیب کت بلندش فرو کرد.
"تمام اطلاعات مربوط به بیمار توی همون چند تا برگه نوشته شده و وضعیتش هنوز ثابته، اگر سوالی داشتی برو پیش هان، دفترش توی همین طبقه ست راحت پیداش میکنی."
لبخندی از روی تشکر زدم و بعد از خداحافظی از دفترش خارج شدم.
قدم هام رو سمت اخر راهرو تند کردم تا به دری به اسم اتاق کارکنان برخوردم.
به آرومی داخل رفتم و نگاهی به اطراف انداختم.
تمام اتاق ها یک شکل به نظر میرسیدن، با همون اثاثیه و همون حس و حال.
تنها فرقی که این اتاق داشت بزرگی و مبله بودنش نسبت به بقیه بود.
از یخچال و تلویزیون گرفته تا حمام و دستشویی کوچیکی که سمت راست قرار گرفته بود.
سمت چپ اتاق با کمد هایی فلزی و بزرگ اشغال شده بود و طبق توضیحات دیگه ای که کریستوفر بهم داده بود، میتونستم از کمد شماره ۱۷ استفاده کنم.
این رو هم گوش زد کرد که اگر کلید یا محتویات داخلش رو گم کنم باید خودم رو هم یه جایی دور از اینجا گم و گور میکردم.
به شماره بندی ها نگاه کردم، همهاشون به ترتیب چیده شده بودن.
کلید رو انداختم و درش رو باز کردم.
به جز پرونده ای که مسئول شده بودم تقریبا تمام وسایل داخل کیفم رو داخلش قرار دادم.
نگاهی به کوله مشکیم که حالا خالی شده بود انداختم و اون رو هم داخل کمد قرار دادم.
با دیدن برگه ها شونه هام رو بالا انداختم و پوزخندی از رضایت روی لب های شکل گرفت.
بالاخره یه کار با یه پست مهم گیرم اومده بود، نباید گند میزدم.
خب، این آدم خوش شانسی که قراره ماه آینده رو با من بگذرونه کیه؟
عکس یه پسر کم سن، با موهای قهوه ای تیره و چشم هایی که گود افتاده بودن.
با این حال لبخند میزد.
کیم ووجین.
VOCÊ ESTÁ LENDO
𝑪𝑹𝒀𝑩𝑨𝑩𝒀 | Editing
Fanficهمه چی از یه خواب شروع شد ، یه رویا. رویایی که بعد از گذشت یک سال هنوزم میبینمش. یعنی داستان من هم اینطوری تموم میشه؟