چشمام رو باز کردم و با چند بار پلک زدن تلاش کردم چهره اون پسر رو از ذهنم بیرون کنم.
لعنت بهش.
کاش قدرت کنترل خواب هایی که میبینم رو داشتم تا به این کابوس یه ساله پایان بدم.
به دور و برم نگاه کردم و اولین چیزی که دیدم مادرم بود.
با همون کفش های پاشنه بلند کنار تخت ایستاده بود و ناخن های قرمز تیره رنگش سیگار رو محکم چسبیده بودن.
آهی از آسودگی کشیدم و پلک هام رو برای لحظه ای دوباره با خیال راحت روی هم گذاشتم.
اون خبر داره.
شکی ندارم اون همه چی رو میبینه، نقاشی ها رو دیده، از تمام کابوس ها و چیز هایی که توی سرم میگذره خبر داره و این منو میترسونه.
آروم بلند شدم و بی توجه بهش خمیازه بلندی کشیدم.
مهم نبود چقدر میدونست، هیچوقت همدردی نمیکرد، این اتفاق هیچوقت نمیافتاد.
"نزدیک شدن به اون پسر خطرناکه"
من اون پسر رو بعد از همون روز اول ندیده بودم و یه حسی بهم میگه اگر میدیدمش شاید فکرم کمتر مشغولش میشد.
"فکر نمیکردم انقدر حسود باشی"
دود سیگارش رو بیرون داد و مستقیم توی چشمام نگاه کرد.
"حسود؟ نمیبینی داره چه اتفاقی برات میافته؟ اون شغل لعنتی همه چی رو خراب میکنه"
با اینکه یه جورایی این حقیقت داشت و دیر یا زود این اتفاق میافتاد ولی نباید توی این شرایط بهش حق میدادم.
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم با لحن ارومی حرف بزنم.
"یکم که بگذره بهش عادت میکنی"
عصبی پوزخندی زد و از تخت دور شد.
نگرانم شده؟
یک هفته از اولین روز کاریم گذشته بود و روز ها خیلی اروم و بی دردسر گذشته بودن.
توی این مدت ووجین رو تا حدودی شناخته بودم و به رفتار های عجیب و غریبش و حتی فرهنگ لغتش عادت کرده بودم.
دارو هاش رو سر موقع میخورد و هر از گاهی خانواده اش به دیدنش میاومدن.
این در حالی بود که اصرار داشت دوست های خیالیش خیلی بهتر درکش میکنن و از روی عشق و علاقه ای که نسبت بهش دارن به دیدنش میان.
سقوط ووجین از اعتیاد شروع شده بود و به اینجا ختم میشد.
جایی که جز دوست های خیالیش فرد دیگه ای حالش رو نمیپرسید.
سریع لباس هام رو تنم کردم، نقاشی ها و یادداشت های مربوط به پروسه بهبودی ووجین رو برداشتم و بدون صبحانه سمت ایستگاه اتوبوس حرکت کردم.
BẠN ĐANG ĐỌC
𝑪𝑹𝒀𝑩𝑨𝑩𝒀 | Editing
Fanfictionهمه چی از یه خواب شروع شد ، یه رویا. رویایی که بعد از گذشت یک سال هنوزم میبینمش. یعنی داستان من هم اینطوری تموم میشه؟