3

235 45 6
                                    

پسر پلک هاشو روی هم گذاشت، با همون لبخند گردنش رو سمت من چرخوند و وقتی چشماش رو باز کرد ...

اون چشم ها ...

دقیقا چشم های اون فرشته بودن.

کاملا سیاه، بدون هیچ رنگ اضافه ای.

نمیتونستم چیزی که میدیدم رو باور کنم.

نفسم توی سینه حبس شد و دستام شروع به لرزیدن کردن.

بدون اینکه حالت چشماش عوض شه سمت راننده برگشت و چیزی بهش گفت.

راننده نگاه کوتاهی به فرد کناریش انداخت، دست هاش رو روی فرمون فشار داد، سرش رو پایین انداخت و نفس عمیقی کشید.

بعد از کمی مکث شروع به رانندگی کرد.

دست لرزونم رو بالا اوردم و طبق عادت به موهام چنگی انداختم.

ثانیه ها با ضربان قلبم یکی شده بودن و اگر توقف فقط چند ثانیه بیشتر طول میکشید،همون قلب توی قفسه سینه ام منفجر میشد.

با اینکه استرس تمام وجودم رو گرفته بود ولی نمیتونستم چشمام رو از صورت اون پسر بگیرم.

اون چشما.

امکان نداشت اشتباه دیده باشم.

هیچ تفاوتی بین چشم ها نبود.

پسر از بین جمعیت و عده ای که به وضوح ازش میترسیدن رد شد و خودش رو به صندلی های عقب رسوند.

به صورتم نگاهی انداخت و از سر تا پا براندازم کرد.

لب هاش رو غنچه کرد و اخم غلیظی روی ابروهاش نمایان شد.

روی صندلی جلویی ایستاد، به جلو خم شد و توی یه حرکت صورتش رو به یک سانتی صورتم رسوند.

"ریزه میزه ای"

ادامس داخل دهنش رو باد کرد و با ترکوندش ، بوی تلخ عطری که به بدن لختش زده بود روی صورتم پخش شد.

"تو مراقب یه عده روان‌پریشی؟"

صورتم رو عقب تر بردم و چینی به دماغم دادم.

"بهم بگو ببینم، لطفا فقط بهم راستش رو بگو، بهم بگو تو توی اون تیمارستان کار نمیکنی"

دستش رو توی جیبش برد و خودش رو روی صندلیش پرت کرد.

زیر چشمی به حرکاتش نگاه میکردم.

سیگاری روشن کرد و سرش رو به صندلی تکیه داد.

در حالی که بوت های بلندش رو به زمین میکوبید پک محکمی از سیگارش گرفت و چشماش رو ریز کرد.

"این تنها اتوبوسیه که به سیاه چاله میره باید مراقب میخ و مهره های شکسته و از جا در رفته اش باشی."

به عقب برگشت و به همون حالت قبلی روی صندلی ایستاد.

با دست آزادش مچ دستم رو گرفت و به انگشت زخمیم که خونش خشک شده بود خیره شد.

𝑪𝑹𝒀𝑩𝑨𝑩𝒀 | EditingDonde viven las historias. Descúbrelo ahora