+نمیخای بهم بگی این چیه؟
پرسیدم و به دستم خیره شدم.
جلو اومد و با کلافگی دستش رو روی شونه هام فشار داد تا روی تخت بشینم.
-البته که میگم ولی اول باید بفهمم اون چطوری رفته اونجا
با لحنی که سعی میکرد عصبانیتش رو کنترل کنه گفت و به دستم اشاره کرد.
+از اینهمه دراما خسته شدم چرا فقط تمومش نمیکنید؟
پایین تخت روی زمین درست رو به روم نشست و بهم خیره شد.
-فلیکس ... چانگبین بهت چی گفت؟ چون اگه چیزی بوده که ناراحتت کرده یا اثر منفی روت گذاشته باید بهم بگی
آب دهنم رو قورت دادم و سعی کردم نفس عمیقی بکشم.
-فلیکس
چی بهش میگفتم؟
-فلیکس
اوه کرایبیبی با چیزایی که چانگبین بهم گفت فکنم کم کم دارم بهت یه حسایی پیدا میکنم این عالی نیست؟
-فلیکس
این یه کابوسه ، یه کابوس واقعی.
+نمیتونم
با لحن آرومی گفتم و به صورتش که کم کم داشت به خاطر عصبانیت قرمز میشد زیر چشمی خیره شدم.
همون لحظه در اتاق باز شد و جونگین همراه چانگبین داخل شد.
چانگبین جلو تر اومد و از دور به دستم نگاهی انداخت که زخم پشت گوشش از چشم کسی دور نموند.
حتما موقعی که مداد رو از پشت گوشش کشیدم زخمی شده و...
قیافه چندشی به خودم گرفتم ولی با دیدن رنگ خون تعجبم بیشتر شد.
+چرا سفیده؟
جونگین آهی کشید و لبخند کمرنگی زد.
"خون موجودات افسانه ای سفیده ... فکر کردم راجبش تو کتاب خوندی"
آب دهنم رو به سختی قورت دادم و بهش خیره شدم.
+نخوندم ، یعنی هنوز به اون قسمت هاش نرسیده بودم که کتاب غیب شد
ساکت بهم خیره شدن تا اینکه جونگین کنارم نشست.
"برو داخل باغ و دستت رو با آبی که از کنارش رد میشه بشور و لطفا ....
یکهو ساکت شد و سرش رو پایین انداخت.
خودت رو از تمام این ماجراها دور نگه دار"
با ناباوری به لب هاش خیره شدم و فقط یه قدم با مشت زدن توی صورت قشنگش فاصله داشتم.
+خودت میفهمی چی داری میگی؟ اگه قرار بود اینطوری تموم شه چرا از روز اول با رفتار و حرف های عجیبتون روانیم کردید؟ این واقعا مسخره است
داد زدم و به رفتنشون از اتاق خیره شدم.
در با صدای محکمی بسته شد و برای هزارمین بار تمام سوال هام بی جواب موندن.
•••
به چهره غرق در خوابش نگاه کردم و به آرومی از اتاق خارج شدم.
سمت رودی که جونگین بهم گفته بود رفتم و کنارش نشستم.
یکم از باغ دور بود، جوری که باید کاملا از اون محوطه خارج میشدی تا به رود برسی.
رود میدرخشید و به آرومی حرکت میکرد.
دستم رو با احتیاط جلو بردم و انگشتم رو داخل آب فرو بردم.
سرد بود ولی دیگه چیزی روی دستم دیده نمیشد.
آهی از روی آسودگی کشیدم و دستم رو بیرون آوردم.
نمیتونستم افکارم رو کنترل کنم.
سرزمین پریان و آب جادویی؟
خیلی احمقم که حرفاشون رو باور کردم.
بهت تبریک میگم لی فلیکس کم کم داری عقلت رو از دست میدی.
از روی سنگی که روش نشسته بودم بلند شدم و سمت ساختمون مدرسه رفتم.
از راهروی اصلی عبور کردم و به کمدم رسیدم.
درش رو باز کردم و وقتی به تصویر خودم توی آینهاش نگاه کردم کسی رو درست پشت سرم دیدم.
قبل اینکه جیغ بزنم اون فرد جلوی دهنم رو با دستش گرفت و چهرهاش رو بهم نشون داد.
"نترس فلیکس منم ووجین"
سرم رو تکون دادم و آروم دستش رو از روی دهنم جدا کرد.
+تو اینجا چیکار میکنی؟
در حالی که سعی میکردم نفس هام رو منظم کنم پرسیدم و چشمام به کتابی که توی دستش بود افتاد.
"راستش اومدم اینو بزارم داخل کمدت، اصلا فکر نمیکردم الان بیدار باشی...تو اینجا چیکار میکنی؟"
کتاب رو توی کمد گذاشت و منتظر بهم خیره شد.
+خب من ... اومده بودم دنبال این
دستم رو داخل کمد بردم و اولین چیزی که دیدم رو برداشتم.
+به هر حال ممنون بابت کتاب
لبخند محوی زد و دستش رو روی شونه ام گذاشت.
"واقعا علاقه ای ندارم که پدرم رو از اینی که هست عصبی تر کنم پس خوب حواست رو جمع کن و سعی کن گمش نکنی"
سرم رو تکون دادم و بعد از بستن در کمد سمت پله ها حرکت کردم.
+شب بخیر ووجین
در جواب دستی تکون داد و سمت جایی کنار اتاق پدرش رفت.
به آرومی در اتاق رو باز کردم و همونطور که انتظار داشتم هنوز خواب بود.
خودم رو روی تخت پرت کردم و به چیزی که توی دستم بود نگاه کردم.
حتی متوجه نشده بودم چی برداشتم.
نامه ای که هنوز بازش نکرده بودم.
زیر بالشم گذاشتمش و چشمام رو بستم.
فردا حتما نگاهی بهش مینداختم.
ESTÁS LEYENDO
𝑪𝑹𝒀𝑩𝑨𝑩𝒀 | Editing
Fanficهمه چی از یه خواب شروع شد ، یه رویا. رویایی که بعد از گذشت یک سال هنوزم میبینمش. یعنی داستان من هم اینطوری تموم میشه؟