"فلیکس اگه بلند نشی به اولین کلاست نمیرسی"
پتو رو روی سرم کشیدم و گردن کبودم رو از دیدش پنهان کردم.
"فلیکس"
روی تخت نشست و سعی کرد پتو رو کنار بزنه.
"فلیکس بزار صورتت رو ببینم"
+فقط برو و در رو پشت سرت ببند
سرش رو روی شونه ام گذاشت و نفس عمیقی کشید.
-از دستم ناراحتی؟
+نامه رو بهم پس بده
-من ندارمش
+برام بیارش ، لطفا
با آرامش گفتم و پتو رو توی دستم فشردم.
سرش رو برداشت و شونه ام رو از روی پتو بوسید.
فشار بدنش از روی تخت برداشته شد و بعد از چند ثانیه صدای باز و بسته شدن در به گوشم رسید.
پتو رو با سرعت کنار زدم و نفس حبس شده ام رو بیرون دادم.
دستم رو روی قفسه سینه ام گذاشتم و پلک هام رو روی هم فشار دادم.
اگوست از همیشه گرم تر شده بود و این پسر غیر قابل تحملش میکرد.
از روی تخت بلند شدم و خودم رو به کمد لباس هام رسوندم.
یقه اسکی سفید رنگ رو تنم کردم و توی آینه نگاهی بهش انداختم.
امکان نداشت با یقه اسکی وسط تابستون بچرخم.
چشمام رو دور اتاق چرخوندم و به پوستری که کنار در به دیوار چسپونده شده بود رسیدم.
یه پوستر از نمایشی که قرار بود امروز توی سالن تئاتر مدرسه اجرا بشه.
•••
یقه بلند لباسم رو بالا تر کشیدم و به زیر چونه ام رسوندمش.
با استرس به اطرافم نگاهی انداختم و دستگیره رو به سمت پایین حرکت دادم.
در بزرگ تئاتر با صدای آزاردهنده ای باز شد و استیج نمایان شد.
در حالی که زیر نگاه ها سمت استیج حرکت میکردم با چشمام دنبال کسی بودم که منو به اینجا کشونده بود.
وقتی صدای جیغش رو شنیدم تلاش بیشتری برای پیدا کردنش نکردم و مستقیم به سمت استیج بزرگ قدم برداشتم.
یونیفرمش رو با یه دامن کوتاه و کراپ تاپ عوض کرده بود و موهای مشکی رنگش رو روی شونه هاش ریخته بود.
جلوتر نرفتم و منتظر به حرکاتش خیره شدم.
"ازتون میخوام سریعتر کار کنید ،نمایش امشبه و هنوز یک دنیا کار برای تموم کردن مونده...خدای من باید استراحت کنم"
آهی کشید و برگه های توی دستش رو سمت کسی پرت کرد.
درست شبیه برادرش بود.
قدم های بلندش رو سمت پله های استیج ادامه داد و از اونها پایین اومد.
سرش رو بالا گرفت و با دیدنم ابروهاش رو بالا انداخت.
"فلیکس ... اینجا چیکار میکنی؟ برای نمایش اومدی؟"
لبخندی زدم و سرم رو به چپ و راست تکون دادم.
+نه راستش، به کمکت نیاز دارم یِجی
•••
وارد اتاق گریم شدیم و روی یکی از صندلی ها جلوی آینه بزرگی نشستم.
دستش رو جلو آورد و یقه بلند لباسم رو که برای مخفی کردن کبودی های وحشتناک گردنم پوشیده بودم پایین کشید.
"چه بلایی سر گردنت اومده پسر؟"
روی یکی از صندلی ها نشست و سرش رو جلوتر آورد.
آهی کشیدم و سرم رو پایین انداختم.
توضیحش سخت بود.
توضیح چیزی که حتی خودمم دلیلش رو نمیدونستم.
"بهم نگو که اثر هنری برادر احمقمه"
اخمی کردم و به دستاش که توی یکی از کشو ها مشغول گشتن بودن خیره شدم.
+کار اون نیست
"بعید هم نیست و تو خیلی خوب اینو میدونی"
پد بزرگی رو خارج کرد و با احتیاط کرم پودر رو روی گردنم پخش کرد.
+هیونجین همچنین کاری رو توی واقعیت انجام نمیده ولی بنظر میاد کنترلی روی کابوس هاش نداره
پد رو کنار گذاشت و به چشم هام خیره شد.
"تو داری فلیکس"
+مشکل همینجاست ... میگن قدرت خیلی از کار هارو دارم ولی توی این مدت چیز دیگه ای جز ترس احساس نکردم
دستای سردم رو توی دستاش گرفت و لبخند محوی زد.
"امشب ، اون همه چیز رو بهت میگه "
ESTÁS LEYENDO
𝑪𝑹𝒀𝑩𝑨𝑩𝒀 | Editing
Fanficهمه چی از یه خواب شروع شد ، یه رویا. رویایی که بعد از گذشت یک سال هنوزم میبینمش. یعنی داستان من هم اینطوری تموم میشه؟