یه کبودی دیگه.
عالیه.
به مچ دستم که کبودی پررنگی روش نشسته بود خیره شدم و کمی از قسمت پایینی تیشرت مشکی رنگم رو پاره کردم.
پارچه رو دور مچم بستم و یونیفرم مدرسه رو تنم کردم.
برخلاف این دو روز که کرایبیبی تمام کلاس هارو کنسل میکرد، امروز زودتر از همیشه بلند شد و شلوار گشاد مشکی به پاش و لباس مشکی که کاملا تور بود به تنش کرده بود.
نگاهی بهم انداخت و سعی کرد جلوی خنده اش رو بگیره.
اخمی کردم و به صورتش که از خنده جمع شده بود خیره شدم.
+میشه بهم بگی چی خنده داره؟
سمتم اومد و به یونیفرم آبی رنگ تنم دستی کشید.
-توی این پارچه های رنگی خیلی بامزه دیده میشی
آهی کشیدم و چشم هام رو چرخوندم.
در رو باز کرد و کمی به جلو خم شد.
-لیدیز فرست
چشمکی زد و در حالی که از در خارج میشدم انگشت وسطم رو نشونش دادم.
خیلی دور نشده بودم که کمرم رو تماماً با یه دستش قفل کرد و باهام هم قدم شد.
در حالی که آروم راه میرفتیم لب هاش رو به گوشم نزدیک کرد و شروع کرد به زمزمه کردن.
-نظرت چیه تتویی که دیشب برات زدم رو به بقیه نشون بدی؟ شک ندارم عاشقش میشن
تتو؟
یادم میاد انقدر از دردش گریه کرده بودم که نفهمیدم چطوری و کجا خوابم برده، و صبح فراموش کردم بهش نگاهی بندازم.
سرم رو تکون دادم و خودم رو از حصار دستش رها کردم.
روی گوشم رو با دستم پوشوندم و سعی کردم ضربان قلبم رو کنترل کنم.
این دیگه چه نوعشه.
به کمد هامون رسیدیم و همونطور که حدس میزدم کرایبیبی قصدی برای برداشتن کتاباش نداشت.
کنارم به کمدش تکیه داد و به صورتم خیره شد.
سعی کردم توجهی نکنم و در کمدم رو باز کردم.
چی؟
در حالی که با ترس نگاهم رو داخل کمد و اجسام داخلش میگردوندم کسی دستم رو گرفت و سمت خودش کشید.
با درد بدی که حس کردم سرم رو برگردوندم و به اون فرد نگاه کردم.
"میدونی اگه پدرم اینو ببینه چه بلایی سرت میاره؟"
ووجین دستم رو دوباره تکون داد و به پارچه مشکی رنگی که برای پوشوندن کبودی بسته بودمش اشاره کرد.
+ووجین دستم رو ول کن
با التماس گفتم و از درد لب پایینم رو گاز گرفتم.
ESTÁS LEYENDO
𝑪𝑹𝒀𝑩𝑨𝑩𝒀 | Editing
Fanficهمه چی از یه خواب شروع شد ، یه رویا. رویایی که بعد از گذشت یک سال هنوزم میبینمش. یعنی داستان من هم اینطوری تموم میشه؟