.ɆI₲H₮.

40 10 3
                                    

نگاه ژان به تنها چهره فرد اشنا در بین اون سه نفر دوخته شده بود.

اون هزاران بار جای جای صورت ییبو رو به دنبال کور سوی امیدی از رهایی گذروند ،
با این همه هر بار که بیشتر سعی میکرد بیشتر از قبل به بن بست میرسید.
نگاه مسخ شده پسر به وضوح ثابت میکرد که تو بد مخمصه ای افتادن.

فقط به اندازه هفت قدم فاصله وجود داشت.

″فرار؟″

انگشتان پسر با فکر به این ایده ناب مشت شدن.

همون چند ثانیه باقی مونده تا دستگیر شدن و سابقه دار شدن برای ذهن شورش گرش کافی بود تا با یه پوزخند خودش رو بابت فکر احمقانش تحقیر کنه.

فرار ژان اونم جلوی دو نگهبان در حالی که تا همین سه دقیقه قبل مشخصات پاسپورت و شناسنامش رو به مسئولان فرودگاه تقدیم کرده بود درست مثل این بود که یه دزد بعد از دستبرد زدن به یه خونه مجلل برگه ای برداره و بعد از نوشتن آدرسش خطاب به صاحب خونه یادداشت کنه ″هروقت دوست داشتی وسایلات رو پس بگیری بیا به این ادرس″
به همین اندازه مضحک!

^شما آقای شیائو ژان هستید؟

ژان قبل از اینکه بتونه به نتیجه درست حسابی برای قدم بعدیش برسه با صدا زده شدن اسمش از جنگ داخلی که درونش داشت بیرون کشیده شد.

-ب-بله.

صدای لرزون و منقطع، نهایت تلاش پسر ترسیده برای مخفی کردن اضطرابش بود که از نظر خودش خیلی هم خوب بود!

مرد که لباس مخصوصی به تن داشت قدمی به جلو برداشت و نگاه دقیق تری به ژان انداخت.

ژان هیچ برداشتی نمیتونست از چهره بی حس مرد بکنه.

به لطف شکم برامده مرد به اندازه یک گام فاصله بینشون افتاده بود و ژان به زمین و زمان التماس میکرد تا هرچه زودتر این لحظات استرس اور تموم شه .

-چیزی شده؟

پسر که از تعلل نا به جای مرد بی قرار شده بود به زحمت پرسید و همراه با لبخند کج و کوله ای نگاه سر سری به چهره اشنای اون جمع انداخت.

چهره ییبو همچنان عجیب به نظر میرسید .

ژان که فهمید از اون پسر آبی گرم نمیشه بلافاصله نگاهش رو سمت مرد چرخوند و سعی کرد این سری لبخند درست حسابی تری تحویل اون شخص بده.

مرد به محض دیدن لبخند پسرک متقابلا لبخند نرمی در جواب تحویلش داد که باعث شگفتی ژان شد.

^متاسفیم بابت اتفاقی که رخ داد ، مطمئنا نگران سفرتون بودید .

پسر بزرگ تر لحظه ای گیج و مبهوت از حرفای مرد فقط به اون خیره شد اما ثانیه ای بعد خیلی سریع جواب داد:

-اوه.. نه مشکلی نیست ! الان ما... میتونیم بریم؟

ژان مردد پرسید و مرد در کمال ارامش در جواب گفت:

•R̶oo₥ 747•Where stories live. Discover now